#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_48
برديا با سردي گفت:
ــ لازم به تشکر نيست. اگه هر کسي هم...
نذاشتم حرفش تموم شه. با حرص گفتم:
ــ بله؛ مي دونم! اگه هر کسي هم جاي من بود همين کار رو مي کردي! فقط يه چيز!
ــ چي؟
ــ يه درخواستي ازت داشتم.
ــ بگو.
ــ اتفاق امروز بين خودمون بمونه! نمي خوام يلدا فکر کنه من خيلي بي عرضه ام!
به چشم هام زل زد. از حرفي که زدم پشيمون شدم. شايد بعدها بخواد از اين نقطه ضعفم، سو استفاده کنه!
سريع گفتم:
ــ البته بگي هم، زياد مهم نيست!
برديا چند دقيقه اي، مثل گيج ها نگام کرد. بعدش بلند بلند خنديد، شونه هاش از بس مي خنديد مي لرزيد. ناراحت شدم.
ــ حرفم کجاش خنده دار بود؟
برديا از خنده دست کشيد و گفت:
ــ اين قدر لجبازي که حتي بلد نيستي حرفت رو چطوري عوض کني! چرا ازم خواهش نمي کني که به کسي نگم؟
ــ خواهش کنم؟ عمرا. مگه تو خواب ببيني که ازت خواهش کنم.
ــ مي دونم!
نگاهش نافذ و مهربون شده بود. از دستش عصبي نبودم! دلم مي خواست بيشتر باهاش حرف بزنم و بشناسمش!
ــ برديا؟
بدون اين که نگاهم کنه گفت:
ــ هـــــوم؟
ــ خواستم بگم... چيزي مي خوري برات بيارم؟
برديا با تعجب نگاهم کرد، ماتش برده بود. اين مهربوني ها ازم بعيد بود.
ــ مهربون شدي!
ــ من مهربون هستم! اما خب با آدم ها اون جوري که باهام رفتار مي کنن، رفتار مي کنم!
هيچي نگفت.
ــ بيارم؟
برديا باز هم با همون لحن سرد گفت:
ــ بي خود خودت رو خسته نکن! نمي توني تو دلم جا باز کني!
جا خوردم؛ حرفش برام خيلي سنگين بود. از حرفم پشيمون شدم.
ــ آره خب! من مثلِ يلدا بلد نيستم كه قربون صدقه ات برم! اگر هم که ديدي مي خواستم چيزي برات بيارم واسه اين بود که دلم برات سوخت؛ اما ديدم بي لياقتي!
به سمت آشپزخونه رفتم، بشقابي رو پرِ از ميوه کردم و کنار برديا رو مبل نشستم. برديا نگاهم کرد؛ بي خيال، دونه هاي انگور رو تو دهنم گذاشتم.
برديا با لحني با مزه گفت:
ــ نه مرسي؛ من ميل ندارم!
متوجه کنايه اش شدم، حقش بود. تا اون باشه خودش رو بالا نبينه!
romangram.com | @romangraam