#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_45
ــ من حسابي خسته شدم، نيومديم شمال که تو ويلا باشيم. يه کم بريم بيرون آب و هواي سرمون عوض بشه! طبيعت رو ببينيم!
خاله پري گفت:
ــ حق با يلدا است! ميريم، موقع شام ميايم!
نيما گفت:
ــ بهتره ماشين رو هم نبريم؛ پياده بريم.
تينا با خوشحالي گفت:
ــ آخ جـــــون! بابا مهران بريم جنگل!
مهران صورتِ تينا رو ب*و*سيد و گفت:
ــ باشه عزيزم.
گفتم:
ــ اما من نمي تونم بيام!
نوشين گفت:
ــ پات خيلي درد مي کنه؟!
با سر علامت مثبت دادم، بابا گفت:
ــ خب با ماشين ميريم!
گفتم:
ــ نه بابايي! اصلِ گردش تو شمال به پياده رفتنشه! شما بريد، من هم استراحت مي کنم تا شما بيايد.
هستي گفت:
ــ تو نياي من هم نميرم نيلو.
لبخندي زدم و گفتم:
ــ مثلا آوردمت اين جا که آب و هواي سرت عوض بشه ها! نه اين که مريض داري کني. تو هم تشريف مي بري؛ خب؟
ــ نه نيلوفر، بهم خوش نمي گذره!
گفتم:
ــ لـــــوس نشو بهار، هواي هستي رو داشته باش!
بهار با خنده گفت:
ــ هستي جون با نيلو وداع کن که ميريم گردش.
به سمت اتاقم رفتم. خيلي دوست داشتم باهاشون برم، لعنت به اين پام. آخه الآن وقت درد گرفتنش بود؟! همه اش به خاطر لج بازي هاي خودم بود!
نمي دونم کي خوابم برد، وقتي بيدار شدم هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. پس رفته بودن! لنگان لنگان از پله ها پايين اومدم. آرامش هم واسه خودش عالمي داشتا! به سمتِ باغ رفتم، بوي ياس تمومِ فضا رو پر کرده بود.
آروم آروم به ته باغ رسيدم. به درخت هاي نارنج و سيب خيره شده بودم. عطرخوبي تو فضا پخش بود، داشتم مي رفتم که يهو پام رفت تو يه گودالي که روش با برگ پوشيده شده بود. واي؛ عجب مصيبـــــتي! حالا چه خاکي بايد تو سرم مي ريختم؟! کسي نبود به دادم برسه!
از درماندگي و بيچارگيم، اشک هام جاري شد. آرنجم خراشيده شده بود و خون مي اومد، آستين لباسم گير کرده بود به شاخه ي درخت و کلا پاره شده بود.
شرايطم خيلي بد بود. وقتي ديدم نمي تونم کاري بکنم، با صداي بلند گريه کردم. هوا کم کم تاريک شده بود، به هق هق افتاده بودم.
در همين لحظه، صداي قدم هاي شخصي به گوشم رسيد. همين صدا برام حکم اميد رو داشت. ديگه گريه نکردم. صدا نزديک و نزديک تر مي شد تا بالاخره هيکل مردونه ي برديا رو به روم ظاهر شد.
آخ که اون لحظه از خدا خواسته بودم هر کي باشه جز اون!
با چشم هايي نگران که تو تاريکي باغ برق مي زد، گفت:
romangram.com | @romangraam