#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_44

ــ مي ريم آمريکا. انشاا... براي عمل!

خاله گفت:

ــ نه. من به برديا هم گفتم، اون جا نميام!

دايي گفت:

ــ چرا؟ با کي لج مي کني؟ نمي خواي خوب شي؟

خاله پري بغض کرد و گفت:

ــ دوست دارم اگه طوريم شد، تو ايران باشم نه اون جا!

بنفشه گفت:

ــ مامان اين چه حرفيه؟ انشاا... سالم بر مي گردين!

برديا گفت:

ــ تا چشم هاتون رو روي هم بذارين برگشتين ايران!

خاله گفت:

ــ نه برديا من آمريکا نميرم.

دايي با لحن قاطعي گفت:

ــ تو بايد عمل بشي، من کلي آشنا دارم که از دکترهاي ماهر و عاليِ اون جا هستن، ديگه هم نمي خوام روي حرفِ من حرف بزني. ميريم آمريکا!

خاله سکوت کرد، روي حرف دايي نمي تونست حرف بزنه.

مامان گفت:

ــ من و پدرام هم باهات ميايم.

برديا گفت:

ــ من هم ميام!

دايي پدرام گفت:

ــ نه برديا جان؛ کجا مي خواي هِلِک هِلِک دنبال ما بياي؟ اين جا پيشِ خواهرهات باشي، بهتره!

برديا گفت:

ــ اما؛ آخه...

دايي گفت:

ــ همين که گفتم. اومدنِ تو کاري رو درست نمي کنه!

برديا سکوت کرد، هستي آهسته گفت:

ــ نيلو يه کم نوشابه برام بريز!

قبل از اين که بتونم اقدامي کنم، نريمان ليواني نوشابه پر کرد و جلوي هستي گذاشت. ماتم برد، با شيطنت گفتم:

ــ عجب گوش هايي! بابا سريع السير!

هستي گفت:

ــ هيـــــــس! آبروم رفت!

هستي لبخندي زد، از کار نريمان خوشش اومده بود اما نريمان حواسش به حرف هاي ما نبود.

يلدا بازوي برديا رو گرفته بود و باهاش حرف مي زد. ابروهاي برديا تو هم بود! لجم گرفت. فقط بلد بود جواب من رو بده! مسخره!

بعد از ظهر شد. يلدا که مشخص بود خيلي حوصله اش سر رفته، با ناراحتي گفت:

romangram.com | @romangraam