#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_43
به کمک هستي به اتاق رفتم. لباس هام رو عوض کردم.
ــ هستي؟
ــ ها؟
ــ به نظرت برديا، يلدا رو دوست داره؟
ــ فکر نکنم. همه اش ازش دوري مي کنه! اين يلداست که بهش مي چسبه!
ــ اگه دوستش نداره، چرا مي ذاره اين قدر بهش بچسبه؟!
ــ من چه مي دونم!
به نقطه اي خيره شدم. هستي دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
ــ مشکوک مي زني. نکنه گلوت پيشش گير کرده؟
از حرف هستي خنده ام گرفت.
ــ نه بابا؛ من و اون؟! اصلا جور درنمياد!
ــ چرا جور در نمياد؟!
ــ به چيش دلم رو خوش کنم؟ اخلاق خوبش؛ يا رفتار عاشقونه اش؟
ــ چه ربطي داره؟
ــ خيلي هم ربط داره؛ من هيچ حسي به برديا ندارم.
ــ اما از نظر من، خيلي خوشگله!
با شيطنت گفتم:
ــ خوشگل تر از نريمان؟؟
ــ هــــــان؟ نيلوفر لوس نشو!
ــ من رو خنگ فرض کردي جوجو؟ يه بوهايي بردما!
هستي نيشگوني از بازوم گرفت و گفت:
ــ فضول خانوم!
موقع نهار شد، لنگان لنگان به سالن رفتم؛ هستي هم کنارم بود. نريمان گفت:
ــ شَل مي زني خواهر کوچيکه!
زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
ــ دوست دارم!
مامان گفت:
ــ نريمان اذيتش نکن!
همه دور ميز نشستيم. تينا هم داشت به عروسک هاش غذا مي داد.
دايي گفت:
ــ پري، بعد از شمال ساکت رو ببند که بايد زودتر بريم!
خاله گفت:
ــ کجا داداش؟
دايي پدرام ليواني نوشابه براي خودش پر کرد و گفت:
romangram.com | @romangraam