#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_42

خوب آتويي دستم داده بود. مي خواست نده!

عصبي شد و با لحن خشمگيني گفت:

ــ اصلا فکرهايي که تو مغزِ پوچت مي گذره برام ذره اي مهم نيست. بارها گفتم نه يلدا و نه هيچ کس ديگه ذره اي برام مهم نيستن. حالا نمي خواي بفهمي، دستِ خودته!

خواستم بلند شم، اما پام گز گز مي کرد. برديا از روي تخت سنگ بلند شد.

ــ مي خواي بلند بشي؟

از دستش خيلي عصبي بودم. محال بود ازش بخوام کمکم کنه؛ مگه تو خواب و روياش ببينه.

ــ نه خير؛ شما برو!

برديا بدون هيچ اصراري رفت. پسره ي بي شعور؛ مي مردي يه کم ديگه اصرار کني تا باهات بيام؟ از اين که تنها بودم، لجم گرفته بود. لعنت بهت نيلوفر!

بالاخره هستي بهم نزديک شد.

ــ ببخشيد تنهات گذاشتم.

ــ نه بابا؛ بي خيال! هستي؟

ــ بله؟

ــ کمک کن بلند بشم!

هستي بازوم رو گرفت. رو پله نشستيم.

ــ خيلي حال داد. به بهار و يلدا اجازه نداديم شکستمون بدن.

ــ آفرين.

ــ بهتري؟ درد نداري؟

ــ يه کم پام مي سوزه!

ــ واي نيلو! نديدي چقدر برديا نگرانت شده بود. مثل سوپرمن پريد تو آب و ب*غ*لت کرد. من که کُپ کرده بودم. يلدا داشت از حسودي مي مرد!

ــ جدي؟

ــ آره؛ باور کن راست ميگم.

ــ لباس هاش خيس شد؟

ــ آره؛ رفت عوضشون کرد. پاشو تو هم لباس هات رو عوض کن.

ــ باشه حالا. هستي؟

ــ جـــــــــون؟

ــ يعني برديا نگرانم شد؟

ــ نگراني تنها چيزيه که مي شه از تو چشم ها خوند. نديدي وقتي ژينوس وسايلِ پانسمان رو آورد، چطوري ازش گرفت و پات رو بست؟

ــ يعني دوستم داره؟

هستي لبخند معناداري زد و گفت:

ــ چي بگم واا...!

تازه فهميدم جلوش چي گفتم. اخم کردم و گفتم:

ــ من که ازش خوشم نمياد؛ پسره ي مغرور!

ــ کي به کي ميگه مغرور؟! تو حتي يه تشکر هم ازش نکردي!

ــ عمرا ازش تشکر کنم.

ــ پس نگو اون مغروره!

romangram.com | @romangraam