#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_41
ــ هستي تو مياي؟
هستي گفت:
ــ نه؛ پيش نيلوفر مي مونم.
بهار گفت:
ــ اي بابا! بيا ديگه؛ دور هم بازي مي کنيم.
گفتم:
ــ برو هستي؛ من هم نگاهتون مي کنم.
بهار دست هستي رو کشيد و رفتن. مامان اين ها هم به داخل ويلا رفتن. فقط من بودم و برديا. برديا سنگ ريزه هايي رو داخل آب پرت مي کرد. من هم داشتم به بازيِ بقيه نگاه مي کردم.
ــ کي مي خواي بزرگ بشي؟ اگه دير رسيده بودم الآن مرده بودي!
پس برديا ب*غ*لم کرده بود! يه لحظه از اين که تو ب*غ*لش بودم يه جوري شدم.
باز هم لج کردم و گفتم:
ــ از اين ناراحتي که وقتت براي يه دخترِ بي فکر تلف شد؟ حاضر بودم بميرم اما تو ناجيِ من نباشي!
ــ واقعا اين طوري فکر کردي؟
ــ منت سرم نذار.
ــ منتي سرت نيست. چرا اون قدر دور رفتي؟
ــ گفتم که حواسم نبود.
ــ اين قدر حواست نبود که نفهميدي تا گردن تو دريايي؟
ــ بايد بهت جواب بدم؟ زندگيِ من به تو مربوط نيست. تو بهتره نگران يلدا باشي!
ــ من نگرانِ کسي نيستم. اون حرف هم که تو ماشين زدم، دروغ بود. عصبي بودم.
ــ برام مهم نيست.
ــ خيلي لج بازي! همه رو نگران کردي، اما يه زحمت به خودت ندادي يه تشکرِ خشک و خالي کني!
ــ از کي؟
ــ همه.
ــ حتما توقع داري از کسي که نجاتم داده هم تشکر کنم. هان؟
پوزخندي زد و گفت:
ــ نه خير، اين توقع رو اصلا ندارم!
به موج دريا خيره شدم و گفتم:
ــ چرا نجاتم دادي؟
انتظار داشتم بگه، چون برام مهمي!
ــ هر کس ديگه اي هم جاي تو بود همين کار رو مي کردم.
لبخند از روي لب هام محو شد. لجم گرفت.
ــ يادم رفته بود که همه برات يکسانن!
ــ چرا متفاوت باشن؟
ــ البته به جز يلدا؛ نه؟
romangram.com | @romangraam