#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_40

هستي گفت:

ــ جلوتر نري نيلو.

ــ حواسم هست.

همين جوري داشتم براي خودم مي رفتم، که با صداي فرياد نريمان وايسادم.

ــ جلوتر نرو ديـــــوونه!

تازه اون موقع بود که فهميدم کجام. واي خــــــدا! خيلي ازشون دور شده بودم. تا سينه تو آب بودم. يه دفعه يه چيزي از تو آب، پام رو گاز گرفت. تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو آب، آب رفت تو دهنم. خيلي شور بود. داشتم خفه مي شدم، شنا هم بلد نبودم. داشتم دست و پا مي زدم که يه هيکل قوي اومد و من رو ب*غ*ل کرد. تو آ*غ*و*شش احساس آرامش مي کردم. سرفه اي کردم، آب از دهنم بيرون اومد. اَه؛ عجب افتضاحي! همه بالاي سرم بودن. مامان با نگراني گفت:

ــ خوبي؟ تو که من رو نصف جون کردي!

به زور گفتم:

ــ خو... خو... خوبم!

به تخته سنگي تکيه دادم. هستي گفت:

ــ بهت گفتم جلو نرو.

نگار گفت:

ــ رنگت خيلي پريده. خوبي؟ بريم دکتر؟

گفتم:

ــ نه؛ خوبم.

برديا هم نگران به نظر مي رسيد اما حرفي نمي زد. بابا گفت:

ــ اين بچه بازي ها چيه؟

گفتم:

ــ نمي دونستم چقدر دور شدم. ببخشيد.

نوشين گفت:

ــ پات چرا خون اومده؟

متوجه خونِ پام شدم. آخ چقدر مي سوخت! نريمان گفت:

ــ از اين جونورها زخميش کردن.

ژينوس با جعبه ي کمک هاي اوليه اومد. خواست پام رو ببنده که برديا سريع وسايل پانسمان و بتادين رو ازش گرفت و بدون توجه به نگاه هاي متعجب بقيه، با دقتِ تمام زخمم رو بست.

يلدا گفت:

ــ بابا لوسش نکنيد. طوريش نشده که!

مي دونستم از چي داره مي سوزه! پوزخندي بهش زدم.

هنوز هم باورم نشده بود که برديا پام رو بسته! ازش بعيد بود! حتي زبونم نچرخيد ازش تشکر کنم. اگر چه اگه زبونم هم مي چرخيد، بعيد بود ازش تشکر کنم. نيلوفر بودم ديگه!

يلدا، بازوي برديا رو گرفت و گفت:

ــ مياي بريم واليبال؟

برديا دست يلدا رو از دور بازوش، رها کرد و گفت:

ــ نه!

يلدا بي توجه به برديا، رو به نريمان گفت:

ــ نريمان بريم؟

نريمان روي تخته سنگ نشست. يلدا گفت:

romangram.com | @romangraam