#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_38

تا رسيدن به مقصد، ديگه کلمه اي بينمون رد و بدل نشد. من غمگين به جاده ي خيس نگاه مي کردم و برديا هم با عصبانيت، رانندگي مي کرد.

به ويلا رسيديم. هستي هنوز خواب بود. يلدا بيدار شد و با شادي از ماشين پياده شد. برديا با لحن سردي گفت:

ــ هستي خانوم رو بيدار کن.

هستي رو بيدار کردم. چشم هاش قرمز شده بود.

خنديدم و گفتم:

ــ خوب خوابيديا.

ــ رسيديم؟

ــ بله خانوم.

من و هستي از ماشين پياده شديم. هستي با همه احوالپرسي کرد. نريمان ساکت گوشه اي نشست.

نگار گفت:

ــ به آقا ماني هم مي گفتي بياد.

از حرف هاي رياکارانه ي نگار لجم گرفت. حالا خوبه با اومدنِ هستي هم مخالف بود.

هستي گفت:

ــ ماني اون بيمارستان رو با هيچ گردشي عوض نمي کنه!

حميد گفت:

ــ بايد هم اين طور باشه. سختي هاي زيادي کشيده!

خدا رو شکر نوشين، حميد رو هم راضي کرده بود بياد وگرنه بايد سگرمه هاي نوشين رو تحمل مي کرديم.

نريمان سکوت کرده بود. با شيطنت گفتم:

ــ چه عجب! ما اين نريمان رو ساکت ديديم! هستي جون از برکاتِ وجودِ توئه ها!

بلند خنديدم. نريمان با حرص گفت:

ــ ببند دهنت رو!

همين که حالش رو گرفتم، برام کافي بود. دايي پدرام گفت:

ــ هيچي مثل رانندگي آدم رو خسته نمي کنه!

پارسا گفت:

ــ اتفاقا دايي جان من اين سري اصلا خسته نشدم.

بهار با خنده گفت:

ــ اون که دليلش معلومه!

بعد به خودش اشاره کرد. خنديدم. چه آتيشي بود بهار!

مامان رو به هستي گفت:

ــ هستي جان از نيلوفر شنيدم قراره ازدواج کني! مبارکت باشه دخترم.

هستي سرخ شد. من هم از تعجب، ماتم برد. نريمان با خشم رفت. گفتم:

ــ اي بابا! مامان من کي گفتم قطعيه؟

هستي گفت:

ــ فقط يه خواستگاري اومدن. من هنوز جوابم رو ندادم!

نگار گفت:

romangram.com | @romangraam