#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_36
چشم هام خيره به نورِ
چراغ تو خيابون
خاطراتِ گذشته
منو مي کُشه آسون!
چه حالي دارم امشب!
به ياد تو، زيرِ بارون!
هستي آهسته گفت:
ــ نيلو؟
ــ هـــوم؟
ــ خيلي جذابه!
ــ کي؟
ــ وا؛ خنگ! برديا ديگه!
ــ بد سليقه! کجاش جذابه؟!
ــ تو چرا زيبايي هاش رو نمي بيني؟ حتي لحنش هم جذاب و مقتدره!
ــ من که نظرِ تو رو ندارم.
ــ چرا سعي نمي کني مثل يلدا بهش نزديک بشي!؟
ــ کارهاي يلدا، يعني کنه بازي! من از برديا خوشم نمياد.
ــ چرا؟
ــ با هم نمي سازيم!
خودم هم مطمئن نبودم که ازش متنفرم يا نه؟ اما آرزوم نبود. يلدا فلاسک چاي دستش بود و گفت:
ــ برديا چاي مي خوري؟
حالم از دلبري هاي يلدا به هم مي خورد. دختره ي کنه! سريع گفتم:
ــ کاش ماشين بابام جا داشت!
برديا گفت:
ــ واسه من هم اين طوري راحت تر بود.
يلدا خنديد. لجم گرفت. برديا رو به يلدا گفت:
ــ منظورم تو هم بودي!
آخ حال کردم! اصلا يادم رفت که من رو هم ضايع کرده بود. يلدا ساکت شد. هستي کم کم رو شونه ام خوابش برد. يلدا هم خوابيده بود. اخم هام تو هم بود. برديا نگاهم کرد و گفت:
ــ مسافرت با تو خيلي سخته!
ــ منظور؟
ــ واضح بود! به عمرم دختري مثل تو، عنق و بد اخلاق نديدم!
ــ تو رو خدا تو اين رو نگو، بابا مهربون!
ــ اگه مي دونستم اين قدر ناراحت مي شي، بنفشه رو مي نشوندم جاي تو!
ــ مشکل من، فقط تو نيستي!
برديا منظورم رو گرفت. نيم نگاهي به يلدا انداخت و زير لب گفت:
romangram.com | @romangraam