#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_34
زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
ــ مسخره!
مامان گفت:
ــ الآن برديا مياد، تو با اون بيا!
با حرص گفتم:
ــ عمرا. من با اون نميام.
بابا گفت:
ــ چرا لج مي کني؟ مي بيني که، جا نيست. در ثاني، هستي هم مياد. بهتره با برديا بياي!
بعد از چند دقيقه، برديا سر رسيد. مزدا3 مشکي رنگش از تميزي برق مي زد!
بعد از سلام و احوالپرسي با بابا، گفت:
ــ پارسا، مامان و بهار و بنفشه رو سوار کرده؛ سر کوچه اند!
گفتم:
ــ دنبال هستي هم بريما.
با ناراحتي سوار ماشين برديا شدم. عقب نشستم.
ماشين ها حرکت کردن. برديا آينه رو تنظيم کرد. نگاهم کرد و گفت:
ــ هميشه اولِ صبحي اين قدر دمغي؟
ــ بله! البته وقت هايي که با کسي هم سفرم که اصلا دوست ندارم!
ــ فکر نکن من از خدامه! مي دونم دلت از چي پُره!
ــ شروع نکن. اعصاب ندارما! دايي اين ها کجان؟
ــ من باهات حرفي ندارم!
ــ به جهنم!
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم. جايي نگه داشت و يلدا سوار شد. دايي هم سوار ماشين پارسا شده بود. اي خـــــــــــدا! يلدا براش جايي غير از اين جا نبود؟
برديا گفت:
ــ چرا با ماشين پارسا نرفتي؟
يلدا با همون لحن لوس و مسخره اش گفت:
ــ جا نبود. در ضمن، من با تو بودن رو ترجيح ميدم!
برديا کلافه گفت:
ــ شروع نکن خواهشا.
با حرص گفتم:
ــ قديم ها يه سلام مي دادي!
يلدا بدون توجه به حرفم، شيشه ي سمت خودش رو پايين کشيد و گفت:
ــ چه هواييه!
اصلا آدم حسابم نکرد که جوابم رو بده. عصبي شدم، پوست لبم رو جويدم.
بالاخره به سر خيابون رسيديم و هستي هم سوار شد. کنار من نشست. خيلي خوشگل شده بود! با برديا احوالپرسي کرد. اما يلدا فقط سلام زورکي بهش داد.
بهش گفتم:
romangram.com | @romangraam