#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_32
ــ بحث سر چيه که همه ساکتين؟
برديا با خونسردي گفت:
ــ ضرورتي نداره بدوني!
آخ! باز اين برج زهرمار شروع کرد! اصلا انگار روزگارش نمي چرخه اگه با من بساز باشه!
با عصبانيت گفتم:
ــ حالا من شدم غريبه؟ چرا نبايد بدونم؟
برديا با همون لحن گفت:
ــ دوباره ميگم. ضرورتي نداره بدوني!
اين قدر محکم و قاطع اين حرف رو زد، که ديگه ادامه ندادم. حس کردم مثل گربه ي شرِک شده بودم. مظلوم سر جام نشستم.
نگار گفت:
ــ برديا يعني نمي شه کاري کرد؟
برديا گفت:
ــ فقط يه راه مونده!
نريمان گفت:
ــ نمي شه نره؟
برديا گفت:
ــ نه نريمان، نمي شه! اون ور چند تا دکتر خوب متخصص سراغ دارم.
مامان گفت:
ــ کي باهاش ميره؟
برديا گفت:
ــ خودم مي برمش!
مامان گفت:
ــ من که حتما بايد بيام. نمي تونم بذارم تنها بره!
نوشين گفت:
ــ با دايي پدرام هم بايد مشورت کنيم!
برديا گفت:
ــ من با دايي حرف زدم. اصرار کرد همراه مامان بره، اما من راضي نمي شم.
نگار گفت:
ــ آخه رفتن تو مشکلي رو حل نمي کنه! بهتره دايي و مامان برن!
برديا گفت:
ــ قلبم اجازه نميده که تهران بمونم!
نمي دونستم موضوع سر چيه! جرئت هم نداشتم بپرسم. اگه باز هم برديا سرم داد مي زد، قطعا اشکم در مي اومد و اصلا دوست نداشتم جلوش گريه کنم!
نريمان وقتي قيافه ي مغموم و ناراحتم رو ديد، با خنده گفت:
ــ آخــــــي نيلو! اين قدر ناز مي شي وقتي يه گوشه مي شيني و صدات در نمياد!
حرصم گرفت و گفتم:
romangram.com | @romangraam