#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_30
گفتم:
ــ خبر. خبر! به مسافرين شنبه، يه نفر ديگه هم اضافه شد!
مامان گفت:
ــ کي؟
گفتم:
ــ خانومِ هستي پرور.
اخم هاي نريمان در هم رفت و گفت:
ــ اون چرا مياد؟
گفتم:
ــ تو با اومدن هستي، مشکلي داري؟
نريمان با لج گفت:
ــ نه؛ اما اون اين وسط يه غريبه است!
گفتم:
ــ نه خير هم. اون دوست عزيزِ منه!
نريمان با ناراحتي به اتاقش رفت. نگار گفت:
ــ حق با نريمانه! خود سر نشو نيلو.
_ خود سر چيه؟ اين که از هستي خواستم بياد، گ*ن*ا*ه بزرگيه؟
مامان گفت:
ــ نه؛ اما خب قبلش بايد از ما سؤال مي کردي.
_ نه خير. اين قصّه سرِ دراز دارد. من هيچ کار بدي نکردم!
نوشين سر رسيد؛ تازه از بيرون مي اومد. گفت:
ــ چه خبره اين جا؟
نگار گفت:
ــ هيچي. تموم شد. آقا حميد کو؟ تو شمال مياي؟
نوشين گفت:
ــ نه ديگه؛ خوش بگذره.
مامان گفت:
ــ مگه قراره نياي؟
نوشين گفت:
ــ نه؛ من مي مونم پيشِ حميد!
مامان گفت:
ــ لازم نکرده. مردم چي ميگن؟ تو هم مياي شمال.
نوشين گفت:
ــ وا! خب بذار مردم هر چي دوست دارن بگن. من ميرم خونه ي حميد.
مامان گفت:
romangram.com | @romangraam