#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_29
_ نيست. بيمارستانه!
_ هستي؟
_ هــــــوم؟
_ تو هم بيا با ما بريم شمال!
_ خُل شدي؟ من بيام چي کار؟
_ خب من اون جا حوصله ام سر ميره! با کسي حال نمي کنم. تو هم بيا.
_ نه، حرفش هم نزن. شما خانوادگي قراره بريد. من اون جا بيام بگم چي؟
_ نخودچي. ناز نکن ديگه.
_ نه نيلو؛ اصرار نکن.
_ فردا بيام دنبالت؟
_ حالا بهت خبر ميدم.
_ اين خطِ کيه، باهاش بهم زنگ زدي؟
_ خطِ مانيه! گوشيش رو خونه جا گذاشته بود.
_ باشه، خبرش رو بهم بده. خداحافظ.
_ خداحافظ!
بايد هرجور مي شد، هستي رو با خودم مي آوردم. اين جوري قضيه ي اون و نريمان لو مي رفت. دو ساعتي خوابيدم. بيدار که شدم ساعت هشت شب بود!
به شماره اي که هستي باهاش بهم زنگ زده بود، زنگ زدم.
صداي مردونه و جذاب ماني تو گوشم پيچيد.
_ الو، بفرماييد؟
_ الو؛ سلام آقا ماني. نيلوفرم.
_ سلام خانومِ آرين! ببخشيد نشناختم.
_ شما بايد من رو ببخشيد که بي وقت مزاحمتون شدم.
_ نه؛ اختيار داريد. امرتون؟
_ غرض از مزاحمت، مي خواستم يه خواهشي ازتون بکنم.
_ امر بفرماييد.
_ راستش ما قراره شنبه بريم شمال. مي خواستم ازتون بخوام هستي رو راضي کنيد با من بياد، بريم شمال!
_ هستي بياد؟
_ آره خب، هم هواي سرش عوض مي شه؛ هم من تنها نيستم. خوب مي دونم که هستي روي حرف شما، حرف نمي زنه!
_ اما آخه شايد خانواده تون راضي نباشن!
_ اين چه حرفيه؟ هستي مثل خواهرم مي مونه.
_ باشه! من باهاش حرف مي زنم.
_ لطف کردين. شبتون به خير.
_ شب به خير!
خوشحال به پذيرايي رفتم.
romangram.com | @romangraam