#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_27
حرصم گرفت. داد زدم:
ــ ميگم بگو بنفشه بياد.
_ نيست.
_ ببين برديا، اگه مي خواي کار ديروز رو تلافي کني، بايد بگم اصلا روزِ خوبي رو انتخاب نکردي. من امروز اعصابم داغونه. لهت مي کنما!
_ بابا، نيست.
_ کجاست؟
_ حمومه!
آخ من رو ميگي؛ کارد مي زدي، خونم در نمي اومد!
داد زدم:
ــ برديـــــــــــــــــا من رو اذيت نکن. عجله دارم!
_ به خاله پروانه سلامِ گرمِ من رو برسون.
_ اِ! اين جورياست؟! حسابت رو به وقتش مي رسم!
به موبايل بنفشه زنگ زدم. در دسترس نبود. عجب بد شانسي اي!
خواستم برم که در حياط باز شد، و چهره ي خندان برديا ظاهر شد.
لبخند پيروزمندانه اي، گوشه ي لبش بود. آخ دلم مي خواست بزنم حالش رو بگيرم!
_ سلام بر نيلوفرِ عصبي! آي حال مي کنم لجت رو در ميارم!
_ هـــي! يادت باشه تلافيش رو سرت درميارم!
برديا به در تکيه داد و خنديد. خواستم برم که گفت:
ــ بيا؛ قهر نکن!
به عقب برگشتم. کتاب ها دستش بود.
با حرص گفتم:
ــ مي مردي زودتر بدي!
_ بايد تاوانش رو مي دادي!
با خشم کتاب ها رو ازش گرفتم. زود راهي خونه شدم. دلم نمي خواست ديگه حتي اتفاقي، برديا رو ببينم. خيلي عصبي و کلافه بودم. رفتم خونه!
نگار گفت:
ــ نيلوفر! کجايي تو؟ هستي زنگ زد؛ کارت داشت.
با بي حوصلگي گفتم:
ــ من با اون حرفي ندارم!
_ وا! چته تو! دعواتون شده؟
_ اگه دوباره زنگ زد، بگو نمي خواد باهات حرف بزنه. خسته ام، ميرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم. گوشيم زنگ خورد؛ هستي بود. قطع کردم! حوصله اش رو نداشتم!
تازه خوابم سنگين شده بود که دوباره صدايِ جيغ گوش خراش موبايلم، من رو از خواب پروند.
شماره غريبه بود؛ جواب دادم!
_ بله؟
romangram.com | @romangraam