#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_26
گفتم:
ــ هستي امروز نيومد دانشگاه! هر چي هم به گوشيش زنگ مي زنم، خاموشه. نگرانشم!
نريمان نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
ــ خب زنگ بزن خونه شون!
فکر بدي نبود. نگراني رو کامل از نگاه و حتي چند جمله اي که به زبون آورد، فهميدم.
به سمت تلفن رفتم.
_ الو؟
_ الو؛ سلام آقا ماني. نيلوفرم.
_ سلام خانوم آرين. حالتون چطوره؟
_ ممنون. ببخشيد هستي خونه است؟ حالش خوبه؟
ماني نگران پرسيد:
ــ بله خونه است. طوري شده؟ مگه قرار بود مريض باشه؟
_ نه؛ نه. آخه امروز دانشگاه نيومد، يه کم نگرانش شدم.
_ آهان! نگران نباشيد. يه کم سردرد داشت، واسه همين خونه موند!
_ مي تونم باهاش حرف بزنم؟
_ راستش فکر کنم خوابه! ميگم باهاتون تماس بگيره.
_ ممنون. خداحافظ.
گوشي رو قطع کردم.
نريمان نگران پرسيد:
ــ چي شد؟
گفتم:
ــ هيچي! ماني گفت سردرد داشته، گرفته خوابيده!
ناراحت به اتاقم رفتم. از برخوردِ هستي، خيلي ناراحت بودم. تقصير من چي بود؟!
بعد از ظهر براي گرفتن کتاب از بنفشه، راهيِ خونه ي خاله پري شدم.
زنگ رو زدم.
_ کيه؟
_ نيلوفرم.
برديا بود. اوف! کي حوصله ي اين رو داشت؟!
_ خب امرتون؟ (کلا با سلام و احوالپرسي غريبه بود.)
_ بگو بنفشه بياد. کارش دارم.
_ آهان! راستش يه دو قرني مي شه که تلفن، اين وسيله ي پر فايده اختراع شده؛ اگه استفاده ازش رو بلد نيستي، يه وقت مي ذارم بيا پيشم، يادِت بدم. باشه؟
قصد تلافي داشت. من هم شديد عصبي بودم.
با کلافگي گفتم:
ــ هه هه نمکدون! حيف که امروز اصلا رو فرم نيستم؛ وگرنه حاليت مي کردم. بنفشه رو صدا کن!
_ اتفاقا دختر خاله، من هم ديروز بدجوري بي حوصله و کلافه بودم. خب امرِ ديگه؟
romangram.com | @romangraam