#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_25
حاصل مزرعه ي سوخته برگم از توست!
زندگي از تو و مرگم، از توست!..."
به خاطر رشته ي دانشگاهيم، علاقه ي وافري به شعر و ادبيات داشتم و مي دونستم اين شعر، سروده ي حميد مصدقه!
اگه شکي در مورد عشق نريمان و هستي داشتم، ديگه مطمئن بودم.
چشمانت سبز؟!
جلو رفتم و گفتم:
_ نريمان!
شوکه شد. با پشت دستش، گونه هاش رو پاک کرد و گفت:
ــ تو اين جا چي کار مي کني؟
_ الآن اومدم. خوبي؟
_ عادت داري بدون اجازه تو خلوت ديگران پا بذاري؟
_ من غريبه نيستم!
_ اين دليل نمي شه که بي اجازه، وارد حريم خصوصي کسي بشي!
_ بهتره برگردي تو جمع!
_ جمعي که همه چيزش عذابم ميده؟!
_ هستي هم ناراحته!
_ اون چرا ناراحته؟ اون که تا چند وقت ديگه عروس مي شه!
_ هستي اون پسره رو نمي خواد!
_ کسي رو به زور شوهر نميدن! به من هم مربوط نيست.
نريمان بلند شد و رفت. داشتم ديوونه مي شدم!
اين دو تا چشون بود! کاش کاري از دستم بر مي اومد. به سالن برگشتم.
هستي گوشه اي، مغموم نشسته بود. بايد حال و هواش رو عوض مي کردم. بهش نزديک شدم.
_ دخترکم! من رو دعوت کردي تا چهره ي عين برجِ زهرمار تو رو ببنيم؟
هستي به چشم هام خيره شد. حلقه اي اشک، تو چشم هاي سبزش به چشم مي خورد. ناراحت شدم. دستم رو روي شونه اش گذاشتم.
_ هستي! خوبي؟
لب هاش رو ورچيد تا جلوي بغضش رو بگيره. سرش رو پايين انداخت.
دلم براش سوخت. طاقت حالش رو نداشتم. کاش مي دونستم چشونه.
فصل چهارم
مقنعه ام رو مرتب کردم. به انتهاي سالن خيره شدم. هنوز نيومده بود، هميشه زودتر از من مي اومد اما امروز...
غم تو دلم انباشته شد. به ياد آوردم ديشب هر چي خواستم از زيرِ زيون نريمان حرف بکشم، هيچي بروز نداد! حرصم گرفت. من بايد همه چيز رو بدونم! به ساعت مچيم نگاه کردم. نا اميد شدم. محال بود ديگه بياد! کلاس تموم شد و هيچ خبري از هستي نشد.
به گوشيش زنگ زدم؛ خاموش بود.
به خونه رفتم. نريمان رو مبل لم داده بود و فارغ از تموم دنيا، تلويزيون مي ديد!
مامان که کلافگيم رو ديد، گفت:
ــ چته نيلوفر؟ چرا اين قدر آشفته اي؟
romangram.com | @romangraam