#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_24
_ اون کاوه است!
_کاوه کيه؟
_ وا! پسرِ شريک بابام ديگه! يادت رفت؟ گفتم ازم خواستگاري کرده.
_ آهـــــان !يادم اومد. تو هم داري ميري؛ نه؟
_ نه؛ ازش خوشم نمياد.
_ واسه چي؟ نکنه دلت يه جايي گيره!
هستي سکوت کرد. گفتم:
ــ تو چته دخترکم؟ به من نميگي؟!
_ فعلا هيچي نپرس. وقتش شد بهت ميگم.
_ وقت چي؟
_ نيلو؛ خواهش مي کنم!
ديگه اصراري نکردم. هستي چيزي رو ازم مخفي نمي کرد. بايد منتظر مي موندم تا خودش بهم بگه. من و هستي به ماني و نريمان نزديک شديم.
گفتم:
ــ اين آقا داداشِ من يه کم دير جوشه!
ماني گفت:
ــ نه اتفاقا؛ پسر خوش مشربي هستن!
نريمان گفت:
ــ آقا ماني شما لطف دارين!
در همين لحظه کاوه بهمون نزديک شد. رو به ماني گفت:
ــ آقاي دکتر يه کم هم ما رو تحويل بگيريد!
ماني لبخندي زد و رو به نريمان گفت:
ــ معرفي مي کنم؛ کاوه، پسر شريک بابام.
کاوه با نريمان دست داد و رو به هستي گفت:
ــ خيلي زيبا شدي هستي!
از لحن صميميِ کاوه، همه شوکه شديم. نريمان پوزخندي زد و گفت:
ــ آقا ماني، ايشون فقط پسر دوست باباتون هستن؟
کاوه با خنده گفت:
ــ من و هستي، قراره به زودي نامزد بشيم جناب!
نريمان شوکه شد. معلوم بود حالش بده! عذرخواهي کرد و رفت.
هستي هم با نفرت، به کاوه نگاه کرد و به بهونه اي رفت.
پسره ي پررو! هنوز هيچي نشده، ميگه قراره نامزد بشن!
به حياط رفتم و دنبال نريمان گشتم، نگرانش بودم. لابه لاي شب بوها سايه اش رو ديدم. جلو نرفتم. پشت درختي پنهون شدم. زانوهاش رو ب*غ*ل گرفته بود و شعري رو مي خوند:
ــ "اي تو چشمانت سبز!
در من، اين سبزيِ هذيان از توست!
سبزيِ چشمِ تو تخريبم کرد!
romangram.com | @romangraam