#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_23
_ نه؛ نه! اتفاقا خيلي هم خوبه!
ماني يکي از ليوان ها رو به دستم داد، تشکر کردم.
گفت:
ــ آخه با شناختي که ازتون دارم، مي دونم که ساکت جايي نمي شينيد!
_ آخه فکر مي کردم يه جشنه کوچيکه! البته هستي اين طوري گفته بود!
_ هستي هميشه يه چيزهايي رو نميگه! مي خواست شما راحت باشين.
جرعه اي از شربت رو نوشيدم.
_ نيلوفر خانوم؟
_ بله؟
_ درستون رو تموم نکردين؟
_ نه هنوز؛ دو ترم مونده. شما چي؟
_ من چي؟
از سؤال بيجام، خجالت کشيدم. حرفم رو اصلاح کردم و گفتم:
ــ از کارتون راضي ايد؟
_ آره؛ خوبه.
_ سخت نيست؟
_ سخت که هست؛ اما خب دوستش دارم!
هستي سر رسيد و گفت:
ــ به به! چه گرمِ احوالپرسي هم هستين!
ماني گفت:
ــ اگه شما اجازه بدين و دوستتون رو چند لحظه به من قرض بدين!
با خنده گفتم:
ــ من متعلق به همه هستم!
هستي گفت:
ــ زيادي خودت رو تحويل نگير. اين داداش من کم عقل شده!
ماني به هستي اخمي کرد و هستي ساکت شد. نگاهش رو به نريمان دوخت و گفت:
ــ آقا نريمان چه ساکتن. انگار بهشون خوش نمي گذره!
ماني گفت:
ــ من ميرم پيشش!
ماني به سمت نريمان رفت. هستي گفت:
ــ نيلو اون پسره رو مي بيني؟
_ کدوم؟
_ تي شرت سفيد پوشيده!
_ آهان! خب؟
romangram.com | @romangraam