#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_22
_ باشه. بيا برات مي ذارمش کنار. اگه خودم هم نبودم، جايي مي ذارمش که هر کي خونه بود، بهت اون ها رو بده!
_ مرسي. لطف کردي! کاري نداري؟
_ نه. به خاله پروانه سلام برسون. خداحافظ.
گوشي رو قطع کردم.
ساعت از هفت هم گذشته بود، من آماده بودم. پيراهني زرد رنگ و بلند پوشيده بودم.
اين پيراهن رو نيما از دبي برام خريده بود. متناسب بدنم بود. آرايشم دخترونه و ساده بود. نريمان نزديکم شد و گفت:
ــ ديروز برديا اومده بود، اذيتش کردي؟
_ خب؛ منظور؟
_ خيلي عصبي بود. نبايد سر به سرش بذاري.
_ تو دلت براي اون نسوزه. تلافي مي کنه!
لبخند شيطنت آميزي زدم و گفتم:
ــ چه تيپي هم زدي داداشي! حالا خوبه نمي خواستي بياي!
نريمان اخم کرد و گفت:
ــ خوشمزه! مي دزدنتا!
خنديدم. بالاخره همه حاضر شدن. نوشين خونه ي حميد بود و نمي اومد.
سر و تهِ نوشين رو مي زدي، خونه ي حميد بايد پيداش مي کردي!
تينا هم حاضر شده بود. پيراهن قرمز خوش رنگي پوشيده بود.
به خانه ي شيک، و تازه ساختِ آقاي پرور رسيديم. در باز بود و به راحتي وارد خونه شديم. ماني با ديدنمون جلو اومد و خيلي گرم خوش آمد گفت.
هستي سر رسيد. صورتم رو ب*و*سيد و گفت:
ــ سلام بر بانوي زيبايي ها!
خنديدم و گفتم:
ــ تو هم کم خوشگل نکردي دخترکم!
هستي لبخندي زد. نريمان جلو اومد. هستي سلام کرد، گونه هاي سفيدش، قرمز شد. نريمان خيلي سرد و عادي سلامي کرد و رفت. سلام نمي کرد سنگين تر بود! حتي يه نگاه گذرا هم به هستي نکرد. هستي ناراحت شد.
به سالن رفتيم. پُر از مهمون بود. هستي که مي گفت يه مهمونيِ ساده است! از دست اين هستي!
حالا خوبه ساده نبودم. هما جلو اومد. دختر مؤدب و خوبي بود. دوازده سالش بود. تينا نزديکش شد و با هم حرف زدن.
از دور، حرکات نريمان و هستي رو زير نظر گرفتم. نريمان بي توجه به محيطِ اطرافش، به پارکتهاي کف سالن چشم دوخته بود. هستي هم غمگين بود.
هستي خيلي خوشگل شده بود. چشم هاي سبز و درشتش رو، ناز آرايش کرده بود. بيبي فيس بود! هستي با حرص گفت:
ــ چه خجالتي هم شده!
گفتم:
ــ کي؟
هستي سريع گفت:
ــ هيچ کس!
نگاهش رو دنبال کردم، نريمان رو مي گفت! هستي رفت به مهمون ها خوش آمد بگه. من هم گوشه اي نشستم. بايد امشب سر از کارشون در مي آوردم!
ماني نزديکم شد. دو تا ليوان شربت دستش بود. با لبخند گفت:
ــ بهتون خوش نمي گذره؟
romangram.com | @romangraam