#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_20

ــ خانواده ي خاله و دايي!

گفتم:

ــ خوش بگذره. من که نميام!

مامان گفت:

ــ باز تو سازِ مخالف زدي؟ شد ما يه جا بريم، تو مخالفت نکني؟

گفتم:

ــ اصلا نمي تونم يلدا رو تحمل کنم!

نگار گفت:

ــ بهونه نيار. تو با اون چي کار داري؟ بالاخره بايد بياي. نمي شه تنها بموني.

گفتم:

ــ چرا نمي شه تنها بمونم؟! من که بچه نيستم!

مامان گفت:

ــ اگه نياي، ما هم فردا شب تولد هما نميايم.

گفتم:

ــ کي بهتون گفت؟

نريمان گفت:

ــ من!

_ دهن لق! حالا بذار يه نفسي تازه کنن؛ بعد بگو بي بي سي!

ديگه نتونستم مخالفت کنم. بايد شنبه باهاشون مي رفتم. مامان اگه لج مي کرد، بد مي شد.

نگار گفت:

ــ نيلوفر! هستي از کجا فهميد ما تهرانيم؟

نريمان پوزخندي زد و گفت:

ــ با وجودِ نيلوفر، کسي بي خبر نمي مونه نگاري!

اخمي کردم و رو به نريمان گفتم:

ــ دوستمه! بهش همه چيز رو ميگم.

نريمان گفت:

ــ من فردا شب دعوتم خونه ي يکي از رفيق هام!

گفتم:

ــ اِ! پس چرا تا فهميدي اون جا دعوتيم، اين رو گفتي؟

نريمان گوشم رو گرفت و گفت:

ــ فضولي موقوف!

دردم اومد. آخ آخ گفتم. مامان گفت:

ــ ولش کن نريمان! بچه شدي؟! همه با هم مي ريم خونه ي آقاي پرور. بهونه تراشي هم تعطيل.

مامان به اتاقش رفت. اين قدر با تحکم حرفش رو زد، که نريمان سکوت کرد.

با صداي زنگ از خواب پريدم. ديشب دير خوابيده بودم، خيلي خوابم مي اومد. يارو هم دستش رو گذاشته بود روي زنگ و ول نمي کرد. با خشم گوشي رو برداشتم.

romangram.com | @romangraam