#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_19


_ اوه؛ چه کامل!

به اتاقم رفتم. رفتارهاي نريمان هم حسابي مشکوک شده بود. تا اسم هستي مي اومد آمپر مي پروند!

به ماني فکر کردم، اخلاقش اصلا شبيه برديا نبود. ماني خيلي خونگرم و مهربون بود، درست نقطه ي مقابلِ برديا!

ماني جراحِ مغز و اعصاب بود و کارش رو خيلي دوست داشت. همه ماني رو پسري با عرضه و کاردرست مي دونستن!

لباس هام رو در آوردم. خيلي خسته بودم. يه چرت کوتاه زدم.

بيدار شدم و رفتم پايين. نگار اين ها اومده بودن.

_ بــــه بـــه؛ خواهر گرامي! کي اومدين؟

نگار گفت:

ــ نيم ساعتي مي شه!

مامان گفت:

ــ خوابيده بودي؟

_ آره. خيلي خسته بودم.

تينا نزديکم شد:

ــ خاله نيلوفر! باهاتون كار دارم.

_ بيا بريم اتاقم تربچه!

تينا رو ب*غ*ل کردم و به اتاقم رفتيم.

تينا بسته اي کادوپيچ شده تو دستش بود. گفتم:

ــ وا کن ببينم چي خريدي!

تينا با ذوق و شوق بچگانه اش، بسته رو باز کرد. يه خرسِ قهوه اي و بامزه ي کوچيک بود!

خرس رو دستم گرفتم و گفتم:

ــ واي تينايي چقدر قشنگه!

_ دوستش دارين؟

_ آره عزيزم. خيلي ملوسه!

_ مالِ شما.

_ پس خودت چي؟

_ مامان نگار ميگه هر کي رو که دوست داري، بايد بهش هديه بدي!

_ اما تو اين خرس رو دوست داشتي!

_ شما رو بيشتر دوست دارم.

آخ که من چقدر تينا رو دوست داشتم. طبيعي هم بود. اولين خواه*ر*زاده ام بود و جونم هم براش مي دادم! نگار تينا رو صدا زد. تينا صورتم رو ب*و*سيد و رفت. خرس رو بالاي تختم گذاشتم و به سالن برگشتم.

مامان گفت:

ــ نيلو خودت رو براي شنبه آماده کن. قراره بريم شمال!

گفتم:

ــ با کي؟

نگار گفت:


romangram.com | @romangraam