#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_16

_ بين من و نريمان هيچي نيست!

_ بينتون هيچي نيست؛ تو دلتون چي؟

_ لـــوس نشو. من عاشق کسي نيستم!

_ تو که راست ميگي!

_ حرفِ مفت نزن. من مي خوام برم کتاب فروشي چند تا کتاب بخرم؛ مياي؟

_ باشه؛ بريم.

با هستي به انقلاب رفتم. وارد کتاب فروشي شديم. هستي رفت تا كتاب هايي كه مي خواست رو پيدا كنه.

من هم يه کتاب رو برداشتم. داشتم ورقش مي زدم که صداي کسي، از پشت سرم اومد:

ــ سلام خانوم آرين!

ترسيدم، برگشتم عقب. چهره ي دلنشين ماني جلوم سبز شد. همون لبخند هميشگي گوشه ي لبش بود.

_ س... س... سلام آقا ماني. شما خوبيد؟

ماني که دستپاچگيم رو ديد، لبخندي زد و گفت:

ــ ممنون، هستي کجاست؟

_ رفته کتاب ها رو نگاه کنه؛ اون طرفه!

ماني به جايي که اشاره کردم رفت. قلبم کم مونده بود بيفته تو کفشم!

جذابيتش ستودني بود. به ندرت پيش مي اومد که بتونم جلوش، بدون لرزش صدا، حرف بزنم؛ اما مطمئن بودم عاشقش نبودم.

به سمت ماني و هستي رفتم. گفتم:

ــ هستي، کارت تموم شد؟

هستي دو تا کتاب دستش بود. گفت:

ــ آره. خدا ماني رو رسوند، ما رو به خونه مي رسونه!

با شرم خاصي که ازم بعيد بود، گفتم:

ــ نه خودمون مي ريم. مزاحمشون نمي شم!

هستي با خنده گفت:

ــ اوه! چه لفظ قلم حرف مي زنه! تو و خجالت؟! اون هم با داداشِ من؟! ناز نکن نيلو که اصلا بهت نمياد.

از حرف هاي هستي لجم گرفت. زبون دراز! بذار تنها شيم، مي کشمت بچه!

ماني کتاب ها رو از هستي گرفت؛ پولش رو حساب کرد و هر سه، به سمت ماشين ماني حرکت کرديم. ماني گفت:

ــ خانوم آرين شما چيزي لازم نداشتين؟ الآن يادم اومد بپرسم!

گفتم:

ــ نه، ممنون!

هستي گفت:

ــ ماني کاش هميشه تو بياي دنبالمون، تا اين نيلوفر، کم حرف و مودب بشه!

آخ هستي! خيلي زبون دراز شدي؛ خدا بهت رحم کنه! بهش چشم غره اي رفتم.

هستي با لودگي، دست هاش رو به نشانه ي تسليم بالا نگه داشت و گفت:

ــ من تسليم! با اون چشم هات، اين طوري نگاه نکن. قلبم مثل گنجشک مي زنه!

ماني خنديد و گفت:

romangram.com | @romangraam