#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_14

يلدا با نيشخند نزديکم شد.

_ اشکال نداره نيلو جـــون! برديا نشد يکي ديگه! نبايد خودت رو ناراحت کني! تو که برديا رو مي شناسي، عاشقِ هر کسي نمي شه!

صدام رو بردم بالا:

ــ حالا که مي بينم عاشق هر کسي شده!

با دستم، يلدا رو هل دادم و نشوندمش رو مبل.

_ هي نيلوفر! يادت باشه با کي حرف مي زني. صدات هم براي من، نبر بالا!

_ کسِ مهمي نيستي جوجه!

_ من که مي دونم از چي داري مي سوزي!

_ دختره ي بــــــي شعور! من رو با خودت مقايسه نکن! چيزهايي که براي تو مهمه و براي به دست آوردنش سر و دست مي شکوني، براي من يه پاپاسي هم ارزش نداره!

نريمان نزديکمون شد.

_ چه خبرتونه شما؟ باز افتادين به جون هم؟

يلدا از روي مبل بلند شد و گفت:

ــ از اين خواهرِ خـُلت بپرس که زود از کوره درميره!

يلدا رفت. خواستم جوابش رو بدم که نريمان، مچ دستم رو کشيد.

_ ولش کن بابا. زشته؛ همه دارن نگاهتون مي کنن!

_ تو چي ميگي اين وسط؟ طرفِ يلدا رو نگير الکي. تا به پام نپيچه، کاري باهاش ندارم.

_ ارزش داره خودت رو اين قدر عصبي کني؟ بي خيال!

موقع رفتن شد. کم کم مهمون ها رفتن و سالن خالي شد. خاله پري نزديکم شد.

ــ خوبي خاله جان؟

لبخند کم رنگي زدم و گفتم:

ــ خوبم.

_ اما انگار از چيزي ناراحتي! بازم يلدا؟

سکوت کردم. خاله هم فهميد حوصله ندارم، بي خيالم شد! برديا نگاهم کرد. نگاهش پُر از سرزنش بود. سريع نگاهم رو ازش گرفتم. يلدا نزديک برديا شد. با لحن چندش آوري گفت:

ــ خيلي خوش گذشت! خداحافظ عزيزم.

برديا با لحن خشکي گفت:

ــ به سلامت دختر دايي!

آخ چه حالي کردم من!

يلدا صورتش قرمز شد و سريع رفت. پوزخندي زدم. برديا گفت:

ــ به چي خنديدي؟

_ مفتّشي؟

_ اگه من رو مسخره کرده باشي، آره.

_ نترس. به يلدا خنديدم.

_ از چي ناراحتي؟

_ برات مهمه؟

_ نه!

romangram.com | @romangraam