#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_13


برديا با حرص رو به نريمان گفت:

ــ نريمان من مي خوام برم اون ور. مياي يا نه؟

نريمان که تا اون لحظه ساکت بود، و به کل کل کردن من و يلدا گوش مي داد، همراه برديا رفت.

يلدا با لحني جدي و پُر از خشم گفت:

ــ گوش هات رو وا کن نيلوفر، برديا سهمِ منه! به کسي هم نمي دمش. اگه بخواي با اين اراجيفت اون رو ازم بگيري، زندگي رو برات سياه مي کنم!

_ اوه اوه! همچين آشِ دهن سوزي هم نيست! اين تحفه، مال خودت! در ثاني، هيچ غلطي نمي توني بکني.

يلدا رفت. بي خود نبود اين قدر از اين بشر بدم مي اومد! هميشه تو ناز و نعمت بود و خيلي خودش رو بالا مي دونست. فکر مي کرد مي تونه با پوشيدن اون لباس هاي عَجَق وَجَق و آرايش هاي فجيع، گلِ سر سبد مجلس ها باشه!

کم کم بهار و پارسا هم اومدن. بهار تو لباس عروس، خيلي ناز و خوشگل شده بود. موهاش رو، عسلي رنگ کرده بود که به رنگ پوستش شديد مي اومد. تاجش به صورت خوشه اي، روي قسمتي از موهاش زده شده بود. پارسا هم خيلي جذاب شده بود. قبلا چند باري خونه ي خاله ديده بودمش.

کلافه روي مبل نشستم.

_ فکر مي کردم اخلاقِ يلدا، دستت اومده باشه!

برديا بود. کنارم نشست. اصلا حوصله اش رو نداشتم. با دلخوري گفتم:

ــ دلش مي خواد هر چي که همه دنبالشن، و مي خوان مالشون باشه، مال اون باشه!

_ منظورت من که نيستم؟!

تازه فهميدم چي گفتم! اصلا حواسم به شرايط نبود. هول شدم و با دستپاچگي گفتم:

ــ نه؛ نه! کلّي گفتم!

_ آها!

_ چطوري ولت کرد؟

_ اون مالک من نيست! اگه تا حالا هم هيچي نگفتم، واسه احترام به دايي پدرام بوده. همين!

_ مطمئن باش هيچ دختري جز يلدا، عاشقِ تو نيست!

_ برام مهم نيست! همين که خودم رو اسيرِ اين لوس بازي ها نکردم، خيلي راضيم!

_ در آينده شايد اسير همين به قول خودت لوس بازي ها بشي!

_ خود کرده را تدبير نيست! من خودم رو بهتر مي شناسم يا تو؟!

_ از اين که اجازه ميدي خودش رو جلوي همه بچسبونه بهت، حالم به هم مي خوره! حالش رو بايد بگيرم.

_ من که نمي دونم چرا اين قدر تازگي ها پيله کردي به يلدا! البته برام هم مهم نيست.

_ اگه مهم بود جاي تعجب داشت!

لحظه اي نگاهمون در هم گره خورد. چقدر چشم هاش گيرا بود! تو چشم هاش هيچ اثري از سردي و يخي نبود.

اما سريع نگاهش رو ازم گرفت و رفت. مي مردي دو دقيقه، پا نشي بري؟ حالا اگه يلدا بودا، تا فردا صبح نگاهش مي کرد. مسخره!

حسابي حالم گرفته شده بود. تا آخر مراسم، يه گوشه نشسته بودم و لام تا کام حرف نزدم. بهار نزديکم شد.

_ نيلوفر خيلي لوس و خودگيري؟

_ وا! چـــرا؟

_ مجلسِ عزا که تشريف نياوردي، بابا پاشو يه کم قر بده؛ مثل برج زهر مار نشستي يه گوشه!

_ شانسِ تو بود به خدا! امشب از اون شب هاست که اعصاب ندارم!

_ از بس لــــوسي!

بهار با اخم رفت. حال هيچ کس رو نداشتم. برديا و يلدا کنارِ هم بودن. اگه برديا از يلدا بدش مي اومد، پس چرا تو هر مجلسي از پيشش تکون نمي خورد؟!


romangram.com | @romangraam