#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_12
_ مگه مي شه؟
_ حالا که شده. از بچگي فکر و خيالش پيشِ درس و مدرسه بود. من تا اون جايي که يادمه، يه بار هم اسمِ هيچ دختري رو به قصدي، از زبونش نشنيدم. هميشه سرش تو کارهاي خودش بود! اخلاقش ديگه دستمه!
_ من که ميگم فيلمشه! خودش رو مي زنه به اون راه؛ وگرنه خيلي هم خوشش مياد.
_ برديا خيلي پسر متفاوتيه. مطمئنم فيلمش نيست.
_ يعني تاحالا عاشق نشده؟
_ وا نــــيلو، حالا خوبه برديا رو تقريباً مي شناسي. خودت که مي بيني، تو مهموني ها از کنارِ من تکون نمي خوره.
_ يه کم غير قابلِ باوره!
_ اومد!
برديا نزديکمان شد و گفت:
ــ از خودتون پذيرايي کنين!
گفتم:
ــ عروس و داماد کي ميان؟
برديا با منظور گفت:
ــ ماشاا... ، هزار ماشاا... اين جا عروس و دوماد زياده! چه احتياجي داريم حتما پارسا و بهار بيان؟
لجم گرفت. حس مي کردم مخاطب هر حرفش منم و به من طعنه مي زنه. به يلدا اشاره کردم و گفتم:
ــ آره خب! اين هم يه نمونه اش!
يلدا به سمتمون اومد. برديا متوجه منظورم شده بود و اخم کرد. يلدا بدون توجه به من رو به برديا گفت:
ــ اِ برديا! کجايي تو؟ خيلي منتظر شدم تا بياي!
يلدا دختري با چشم هاي آبي روشن بود. چشم هاش رو از مامانش به ارث برده بود. پوست سفيد و بدون لکي داشت؛ شفاف مثل آينه بود. لب هاش قلوه اي بود؛ پروتز کرده بود. آرايش غليظي کرده بود. من به جاي اون حس مي کردم الآنه که مژه هاش کلا بيفته پايين! لباسش خيلي برهنه بود. البته براي همه عادي بود. هميشه همين طوري لباس مي پوشيد.
برديا خيلي سرد گفت:
ــ برو پيش مهمون ها. من بايد برم دمِ در به مهمون ها خوش آمد بگم!
يلدا با عشوه ي چندش آوري گفت:
ــ بدون تو نميرم! خوش نمي گذره.
حالم رو داشت به هم مي زد. طاقت نياوردم و گفتم:
ــ چرا بهت خوش نمي گذره عزيزم؟ اين جا که دعوت نشدي برديا رو ببني!
يلدا چشم غره اي بهم رفت و گفت:
ــ من اگه جايي ميام، فقط به خاطر بردياست!
گفتم:
ــ اِ! پس از اين به بعد يادم باشه برديا رو هم دعوت نکنيم؛ تا تو هم نياي و ما خلاص شيم!
يلدا با خشم گفت:
ــ هي؛ نيلوفر! مواظب حرف زدنت باش. خوب مي دونم چقدر حرصت مي گيره وقتي بي محلي هاي برديا رو مي بيني! هميشه ياد گرفتي همه ي پسرها دورت رو بگيرن و قربون صدقه ات برن! وقتي مي بيني برديا اين جوري نيست، لجت مي گيره و منفجر مي شي!
از اين که من رو اين جوري شناخته، يا شايد هم به خاطرِ حرصش اين چرنديات رو گفت، خيلي لجم گرفت. خواستم جوابِ گستاخيش رو بدم که برديا با بي حوصلگي گفت:
ــ سرِ کسي بحث مي کنيد که اصلا حوصله تون رو نداره!
نگاهي پُر از نفرت به برديا انداختم و گفتم:
ــ فکر کردي خيلي دلباخته داري آقاي آدم برفي؟ هه! خواهشا اسم من رو، از ليست عاشق هاي سينه چاکت، بکـش بيرون!
romangram.com | @romangraam