#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_10
_ نه بابا! به من چه؟ يه کم خودگيره؛ کلاس مي ذاره!
_ بالاخره هر چي باشه، يکي يه دونه است ديگه! عزيز کرده ي داييه!
اصلا حوصله ي يلدا رو نداشتم. يکي يه دونه ي دايي پدرام! خيلي لوس و کنه بود. خدا به خير کنه!
فصل دوم
_ نيلوفر، نيلوفر؟
_ بله؛ بله؟
_ حاضر شدي؟
_ چقدر هولي نريمان؟ وايسا ديگه.
_ اَي بابا! من نمي دونم شما خانوم ها چرا اين قدر لـِفتش ميدين؟
_ کم غر بزن؛ ميام الآن!
رو به روي آينه وايساده بودم. پيراهن بلند و دکلته اي، به رنگ قرمز پوشيده بودم. حس کردم شديد بهم مياد.
موهام رو، روي شونه هام ريخنم و گلِ سر قرمز رنگي، بهشون زدم. آرايشم ملايم و هماهنگ با رنگ پيراهنم بود.
تقريبا حاضر بودم. گوشواره هاي پَرِ قرمزم رو هم انداختم. به پايين رفتم و روي مبل نشستم.
_ من حاضرم. بقيه کجان؟
نريمان با دقت نگام کرد و گفت:
ــ تو رو مي خوان ببرن؟
متوجه حرفش نشدم:
ــ منظور؟!
_ آخه به خودت خيلي رسيدي. فکر کردم تو قراره بري خونه ي شــوهر!
_ لوس نشــو.
_ الآن ديگه بقيه هم ميان.
نريمان پسر قد بلندي بود. کت اسپرت مشکي رنگ و جين توسي پوشيده بود. جذاب شده بود.
بقيه هم کم کم سر و کله شون پيدا شد. تينا به سمتم اومد.
_ خاله؟ پيراهنم خوشگله؟
_ آره عزيزِ خاله! خيلي قشنگه!
لبخند روي لب هاي تينا نشست. همه سوار ماشين شديم و به سمت خونه ي خاله پري رفتيم.
رو به نگار گفتم:
_ چرا مراسم رو خونه ي خاله گرفتن؟
نگار گفت:
ــ خاله مي گفت خونه ي باباي پارسا کوچيکه.
بالاخره رسيديم. دمِ در برديا وايساده بود و به مهمون ها خوش آمد مي گفت. کت اسپرتي به رنگ خاکستري، با بلوز سفيد تنگي پوشيده بود. خيلي جذاب شده بود. نزديکش شديم.
نريمان با برديا دست داد. نگار گفت:
ــ دير که نکرديم؟
برديا لبخند ملايمي زد و گفت:
ــ نه. نصفي از مهمون ها هنوز نيومدن.
romangram.com | @romangraam