#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_9
ـ نه خواهش میکنم،لطفا بهم بگو..
درآن لحظه ربکا با دودلی به او نگاه کرده بود اما بعد به او گفته بود..حرف هایش به حدی برایش تکان دهنده بودند که مو بر بدنش سیخ شد!
+خب اون هیچ شفقتی تو دلش نداره ،کشتار و شکنجه دادن از کارهای همیشگی اونه...این تنها یک قسمت از سنگدلیاشه..ندیدی چه بلایی سر دشمنا و کسایی که از دستورش سرپیچی میکنن میاره..طوریکه بیشتر اوقات فکر میکنم اگه برای انسان ها بازگو بشه..اونارو به عنوان رکورد تو کتاب گینس ثبت میکردن...
با یادآوری این حرف ها در معده اش تنش بوجود آمد.
+تموم شد؟
ـ چی؟
با صدای ادوین به خودش آمدبه صورت سخت و بی احساسش نگاه کرد،با سردی ادامه داد:
+تحلیل کردن سنگی بودنم..
پس خودش هم میدانست چه حرفهایی پشت سرش است..و اینکه او به چه چیزی فکر میکند،نمیدانست که خون آشام ها میتوانند ذهن افراد را بخوانند.
romangram.com | @romangram_com