#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_10

+آره میتونن،ذهن آدم ها رو بخونن و دستکاریش هم بکنن.

ماریا عصبی شد و بدون آنکه بداند چیکار میکند فکر کرد:

ـ‌ میشه از ذهنم بیای بیرون این خصوصیه!

بعد از این حرف فهمید چه گندی زده است،آن هم با این سنگدل شانس بیاورد او را نکشد!اما او که حرف بدی نزده بود اما امیدوار بود حس منطق این سنگدل نه ادوین!کمی کار کند..امیدوارم!لحظه ای ساکت شد تا ببیند چه خواهد شد..ادوین با چشمان باریک شده به او مینگریست..اما عجیب اینکه عصبانی نبود..فقط صورتش هشدار دهنده بود:

+شانس اوردی این بار بخاطر اینکه ربکا یکی از همکار های منه تو رو نمیکشم...اما دفعه‌ی دیگه فقط یک اشتباه کوچولو بکن.. اون موقع خیلی مشتاقم ببینم کی از دستم نجاتت میده!

ماریا آب دهانش را مظطربانه قورت داد و ناخودآگاه فکر کرد:خدا..اون از دستت نجاتم میده.

ماریا با شگفتی آشکاربه ادوین نگاه کرد چقدر این فکر به او آرامش داد..ادوین از این حالت ماریا کمی تعجب کرد و سعی کرد دوباره به ذهنش نفوذ کند اما ماریا اینبار زرنگی کرد و سریع ذهنش را قفل کرد!کارسختی نبود او همیشه سعی میکرد بعضی افکار را از خود دور نگه دارد و البته موفق هم میشد!اخمی روی چهره‌ی ادوین نشست سپس بعد از چند لحظه برگشت و بسمت در رفت..در این حال بدون اینکه برگردد با صدایی که گوش انسانی ماریاآن را بشنود گفت:

+دوتا نگهبان میزارم تا از تو محافظت کنن نمیخوام اتفاق دیگه ای تو قصرم بیفته..

قصر؟فکر کنم واقعا اینجا قصره چون ربکا هم گفت که من از قصر بیرون میرم..ناگهان فکری به خاطرش رسید..ادوین را که نزدیک در رسیده بود را صدا زد:


romangram.com | @romangram_com