#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_11

ـ سرورم!

قدم های ادوین آرام شد اما نایستاد ماریا ادامه داد:

ـ ممنون از اینکه چون ربکا همکارتون هست نجاتم دادین!

ماریا مستقیم نگفت ممنون از اینکه نجاتم دادی چون میدانست او پشیزی هم برای این سنگدل ارزشی ندارد و نخواهدداشت..و میدانست که این کار را فقط برای مصالح شخصی خودش انجام داده،چون طبق شناختی که از او پیدا کرده بود،او فردی نبود که از روی شفقت یا دل رحمی کاری برای کسی بکند..

+خوبه که اینو فهمیدی!

سپس ادوین از اتاق خارج شد و در بسته شد..ماریا با عصبانیت پایش را روی زمین کوبید..لعنتی!باز به ذهنش نفوذ کرده بود و فکرش را خوانده بود!

ربکاکنار یک درخت بید ایستاد و سعی کرد تمرکز کند،سپس با قدرت هایش شروع به جستجو کردن کرد،میتوانست هاله‌ای از آلیس در جایی در قسمت غرب خودش بیابد،جایی در زیرزمین..امیدوار بود این گرگینه های بی مصرف او را گیر نینداخته باشند،او میتوانست رد پاهای گرگ‌هایی را که در جنگل های فلس چرچ بوده اند را حس کند،او به طرف غرب به حرکت در آمد یا بهتر بود بگوید درحال دویدن بود،حرکاتش روان بود مانند هوای در حال عبور،با‌ سرعت بسمت غرب جنگل رفت..ناگهان ایستاد هاله‌ی آلیس را میتوانست جایی در زیر این درخت تنومند و بزرگ ببیند،به دور درخت چرخید اما راهی برای ورود نیافت..تنه ی درخت را لمس کرد،آرام نجوا کرد:آلیس تو اینجایی منم ربکا..

لحظاتی صبر کرد اما صدایی نشنید بلندتر گفت:آلیس ماریا خیلی نگرانته گوش کن اگه اینجایی به من بگو..

او داشت ناامید میشد که لرزشی در تنه‌ی درخت احساس کرد کمی عقب رفت،لرزش در درخت لحظه به لحظه افزایش می‌یافت،تنه‌ی جلویی درخت تنومند شکافت و توانست پیکر ریز جثه‌ی آلیس را ببیند..مثل همیشه او از جادو برای پنهان شدنش استفاده کرده بود..ربکا لبخندی زد و آرام به سمت آلیس رفت..در این حالت پرسید:


romangram.com | @romangram_com