#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_12

+ببینم این جادوهای خوشگلتو به دخترت یاد دادی؟به نظر نمیرسه چیزی از اونا بلد باشه..

آلیس با تأمل گفت: نه دوست عزیزم،بهش آموزش ندادم چون اون نیازی به اینا نداره..معصومیت و پاکی اون قویتر از سحر و جادوهای منه..

آلیس اشاره کرد:

ـ بیا داخل نمیخوای که به دردسر بیوفتیم..

ربکا به آرامی وارد تنه‌ی درخت شد سپس شکاف درخت بسته شد،تنه‌ی درخت خالی بود و با سه پله‌ی چوبی به پایین هدایت میشد،یک اتاق زیرزمینی که سقف آن با ریشه ی قوی و سخت درختان نگه داشته شده بود و کف آن چوبی بود..یک تخت فلزی فرسوده یک میزو صندلی و یک کوزه گلی و یک صندوق بزرگ چوبی،این عجیب ترین چیزی بود که او تاکنون دیده بود:آلیس نمیخوای که باور کنم تو اینجا زندگی میکنی؟

‌آلیس ابروانش را بالا برد سپس به آرامی گفت:بهتره باورکنی..دخترم چطوره؟

ربکا با یادآوری کاری که دیشب انجام داده بودشرمگین شد، به آرامی گفت:خوبه..داخل قصری که زندگی میکنم کنار اتاقم بهش یک اتاق دادم..اون نگرانته،اون فهمیده که بیماری..

-‌تو نباید بهش میگفتی،من مدت زیادی زنده نمی‌مونم..اون نباید میفهمید.

+اما تو نمیتونی تنها و بی‌کس رهاش کنی..من بهش قول دادم که خوب میشی و میبرمت پیش اون..


romangram.com | @romangram_com