#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_8
ـ نیاز نیست توضیح بدی تقصیر من بود ربکا درک میکنم..
سعی کرد لبخند بزند و تا حدودی نیز موفق شد،ادامه داد: باور کن از تو ناراحت نیستم..
ربکا با ناراحتی سرش را تکان داد: اما میتونست تو رو بکشه اگه ادوین نیومده بود من شاید..شاید تو رو میکشتم..
ـ ربکا..لطفا تمومش کن..الان چیزی نشده..
+باشه من..من میرم بیرون قصر و تا طلوع آفتاب برنمیگردم...سپس بدون هیچ حرفی از دیدشان ناپدید شد..
ماریا نگاهش را به زمین دوخت..او نمیخواست نگاهش به چهرهی ادوین بیفتد..اما میتوانست سنگینی نگاهش را احساس کند..ربکا آنقدر حالش بد بود که ظاهرا متوجه نشدکه نباید او را با این سنگدل اینجا رها میکرد..این لقب او بود..ربکا بعد از اینکه از اتاق ادوین بیرون آمده بودند دربارهی شخصیت ترسناک او برایش گفته بود:
+ادوین رو همه به بی رحمی و سنگدلی میشناسن..شاید با اولین باری که ببینیش نتونی کاملا متوجه منظورم بشی ولی امیدوارم که هیچ وقت منظورمو نفهمی چون اگه بفهمی مطمئنم برات تبدیل به یک کابوس میشه!
ـ چطور؟مثلا چه کارهایی انجام داده که همچین لقبی به اون تعلق گرفته؟
+خب فکر نکنم دوست داشته باشی که اینارو بشنوی.
romangram.com | @romangram_com