#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_7

تقریبا چند لحظه ای طول کشید تا چشمان ماریا ربکا را درحالی که در کمد را باز میکرد ببیند،او نیز نزدیک ربکا آمد تا نگاهی به وسایل داخل کمد بیندازد،لباس هایش درون چوب لباسی کمد آویخته شده بودند و بقیه لوازم جانبی او نیز در سه طبقه ی پایینی چیده شده بودند..

ماریا جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد،با خود فکر کرد:مادر عزیزم، اگر بدانی چقدر دلم برای تو تنگ شده، اگر خروجم از اینجا ممنوع نمیشد بی هیچ تردیدی دنبال تو میگشتم.. اما ربکا قول داد که تو خوب میشوی نمی دونم چرا اما به حرفش اعتمادکردم و اعتماد دارم.

-‌تو از اینکه به من اعتماد کردی پشیمون نمیشی ماریا.. من همین امشب میرم دنبال آلیس و به تو قول میدم تا پیداش نکردم به اینجا برنمیگردم.

با این حرف دوباره برق شادی درچشمان سبز ماریاهویداشد،از شدت خوشحالی ربکا را سخت در آغوش گرفت:خیلی ممنونم تو خیلی خوبی من..اوه!

ماریا احساس کرد بدن ربکا در آغوش او سخت شد،از آغوش او بیرون آمد و به چهره اش نگاه کرد و از ترس نفسش بند آمد...وای خدایا من دارم چی میبینم!صورت نازنین ربکا اکنون وحشی به نظر میرسید،چشمانش به تیزی نگاه یک شکارچی و دندان هایی سفید یک شیر که از پشت لبانش نمایان شده بودند..

ماریا سعی کرد با لحنی آرام که نلرزد صحبت کند:ربکا..به خودت بیا داری چیکار میکنی؟اما این حرف نه تنها فایده ای نداشت بلکه باعث شد ربکا مانند یک شیر درنده بغرد..

وقتی ربکا بسمتش خم شد ماریا با ترس خودش را به کمد چسباند چشمانش را بست نجوا کرد:خدایا کمکم کن!...

ماریا صدای هیسی شنید..سپس چشمانش را باز کرد..ادوین با یک دستش کمر ربکا را نگه داشته بود و با دست دیگرش مچ دست ربکا را نوازش میکرد با صدای خیلی آرام گفت:آرام باش..همه چی درسته آرام باش..صدایش به شدتی افسونگر و زیبا بود که هر کسی را میتوانست تحت تأثیر قراردهد،ماریا احساس کرد که لحظه ها کش می آیند..بلاخره با مرتب شدن نفس‌های ربکا و آرام شدنش،ماریا نفس حبس شده اش را فرو داد..ربکا لبش را گزید و سعی کرد توضیح دهد:

+ببین ماریا من نمیخواستم اینطوری بشه نمیدونم چطور یکدفعه کنترلم رو از دست دادم..


romangram.com | @romangram_com