#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_4

-عاشقانه،غمگین،پلیسی،ترسناک و تخیلی و..

-کتاب های ترسناک و تخیلی که خوندی درچه موردی بودن؟

-امم درباره ی ادم های ترسناک یا موجودات فضایی و اینجور چیزها.

مکثی کرد:درباره ی خون اشام ها و گرگینه ها چی؟

قدم های ماریا اهسته تر شدند. -نه،ولی دربارشون شنیدم و..میدونم که تخیلی اند.. اکنون انها به حاشیه جنگل رسیدند،خانم اسمال وود حدس میزد ربکا همین اطراف باشد،نفس عمیقی کشید:اگر بهت بگم همه ی اینا واقعین باور میکنی؟ احساس کرد که بدن ماریا یخ زده چون هیچ حرکتی نمیکرد.

-خانواده ی جی و اونایی که تو قبیلشونن،همشون گرگ هستن،و خیلی قوی هستن و تنها نقطه ی مقابل انها میتونه از تو محافظت کنه،که‌اون..خون اشام هاست..‌‌. ماریا خیره نگاه میکرد،اوحسابی گیج شده بود..مادر چی میگفت،از چه حرف میزد؟ ناگهان نگاه مادرش به چیزی پشت سر او افتاد و مادر لبخند زد،ماریا نگاه مادر را دنبال کرد و برگشت...یک خانم پشت سر او با فاصله ی سه قدم ایستاده بود،اوزیبا بود ولی یک زیبایی ترسناک داشت... با صدای خانم اسمالوود به خود آمد.

-این ربکاست،دوست نوجوانی من،ولی در هجده سالگی ناپدید شد و همه فکر میکردن مرده،ولی فقط به من گفت که به چی تبدیل شده..والان قراره با اون بری..

-نه!بلاخره توانست چیزی بگوید:من شما رو تنها نمیزارم،جی تو رو میکشه وقتی بفهمه ناپدید شدم،تو رو میکشه... اما تنها چیزی که خانم اسمالوود انجام داد این بود که سرش را برای ربکا تکان داد..در کسری از ثانیه دو دست بازوان ماریا را گرفتند،ماریا سعی کرد انها را پس بزند ولی نتوانست،انها خیلی قوی بودند:ولم کن..ولم کن مادر!من نمیتونم تنهات بزارم،مادر اون تورو میکشه مادر! احساس کرد اطرافش یک هاله سفید مانند درجریان است که باعث می شد هوشیاری اش را از دست بدهد،در اخر تنها چیزی که توانست ببیند چشمان اشک الود مادرش بود که لحظه به لحظه محو میشد تا بالاخره چشمانش بسته شدند و دیگر هیچ چیز ندید...

ماریااحساس ناهوشیاری داشت،خوشحال شد چون فکر میکرد همه ی اینها خواب بود اما با گرفته شدن دستش با جسمی سرد،احساس کرد هاله ی رؤیاییش در هم شکسته شد،او یکدفعه ایستاد،به همین سرش گیج رفت،چیزی به افتادنش نمانده بود که چیزی او را گرفت،به او نگاه کرد..خودش بود ربکا..با دیدنش همه ی عصبانیتش به او هجوم آوردندو همین باعث شد دست های ربکا که اورا گرفته بود را محکم پس بزند،به اطرافش نگاه کرد نور بسیار کمی در اتاق بود که باعث شد اتاق را بتواند ببیند،یک اتاق کوچک که یک پنجره داشت که پر از میله بودکه خروج‌را ناممکن میکرد،یک تخت کوچک چوبی یک نفره انجا قرار داشت،جنس دیوار از سنگ و در آن آهنی بود.


romangram.com | @romangram_com