#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_3
-مامان اگر نگی کجا داریم میریم ادامه راه رو همراهت نمیام.
ماریا کنار یک درخت بلند ایستاد،خانم اسمالوود با دودلی به او نگاه کرد،در تمام روز با خود فکر کرده بود،آیا ربکا میتوانست از ماریا دربرابر جی محافظت کند؟یا اورا به کجا خواهد برد؟ایا جایش امن و امان خواهد بود؟ایا او میتوانست بازدخترش را ببیند؟او بلاخره به حرف امد: -میفهمی.
او خوب میدانست این جواب برای راضی کردن ماریا کافی نیست.
-من الان میخوام بفهمم،وگرنه بقیه راهو نمیرم.
-باشه،باشه اومم یادته بهت قول دادم دست جی بهت نمیرسه؟ با این حرف رنگ از رخسار ماریا پرید ولی با تحکم جواب داد:آره...
-الان میخوام به قولم عمل کنم.
-واقعا؟ولی ما داریم کجا میریم؟
-میفهمی عزیزم میفهمی.. سپس از دوباره به سمت حاشیه جنگل به راه افتادند...دیگر چیزی نمانده بود که برسند که از دوباره شروع به حرف زدن کرد:ماریا تو تا حالا چندتا کتاب خوندی؟ ماریا از این سوال ناگهانی تعجب کرد ولی به روی خود نیاورد:خیلی...
-چه ژانرایی بودن؟
romangram.com | @romangram_com