#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_2

ربکا کمی از این حرف تعجب کرد و آلیس نمیخواست بیش از این او را منتظر بگذارد.

-درباره ی دخترمه،ماریا سپس همه چیز را برای او تعریف کرد،از نگاه های بد جی گرفته تا چشم چرانی ها و حرف هایش برای او گفت،در تمام مدت ربکا با دقت به حرف هایش گوش میداد و در بعضی لحظات از روی تعجب ابروانش را بالا میبرد. وقتی آلیس حرفش را تمام کرد گفت:نمیدونم این درخواستی که ازت میکنم درسته یا نه اما امیدوارم بخاطر دوستت که چیزی به مردنش نمونده درخواستش رو قبول کنی،بعد از مرگ شوهرم،ماریا تمام زندگیه منه و من نمیتونم بدبختیش رو ببینم.

ادامه دادن حرف ها برایش سخت شده بود چون بغضی بزرگ در گلویش نشست ولی با سماجت ادامه داد:ازت میخوام ببریش،از اینجا دورش کنی نزار بمونه،من بهت اعتماد دارم که مواظبشی این تنها خواهشمه...دیگر نتوانست حرف بزند،گریه کرد و اشک هایش از گونه های چروکش جاری شدند. ربکا با ناراحتی به او نگاه کرد صورتش مانند کسانی بود که میخواهند بزرگترین تصمیم عمرشان را بگیرند،اما بعد از چندلحظه صورتش مصمم بود،شانه های آلیس را گرفت و به او گفت:گریه نکن..باشه میبرمش با اینکه میدونم کار سختیه ولی انجامش میدم قول میدم..

آلیس از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید: جدا؟

-اره عزیزم،فقط بگو کی جی میخواد بیاد جوابشو بگیره؟

-پس فردا صبح

-خب پس فردا نصف شب ماریا رو بیار حاشیه جنگل من اونجامنتظرتون میمونم،الیس تو میتونی بهم اعتماد کنی،من بهت اینوثابت میکنم...

***

مامان ما الان داریم کجا میریم؟ ماریا این سوال را چندبار تکرار کرده بود،اما جوابی از مادرش دریافت نکرده بود.


romangram.com | @romangram_com