#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_1
آلیس شنل مخمل خود رو محکم تر به خود فشرد به راه خود به درون جنگل ادامه داد،هوا بسیارسرد بود و هیاهوی او شاخه های درهم پیچیده ی درختان را به حرکت دراورده بود،صدای جغد ها روی اعصابش بود و باعث میشد اتفاقات بیشتر به یادش بیایند،یاد حرف های جی اسمال وود افتاد،سرگروه گرگ نما ها او بود و حرف هایش همیشه مورد قبول همه بود. در کل قبیله۱۰نفر گرگ نما بودند،جی به او گفته بود که ماریا را دوست دارد و باید با او ازدواج کند اگر این وصلت صورت نگیرد با زور با او ازدواج میکند،وقتی ماریا موضوع را فهمید بسیار اندوهگین شد با انکه از راز انها چیزی نمیدانست ولی این برای راضی شدنش کافی نبود او در همان موقع او را رد کرده بود و گفت:مادر قبل ازاینکه این فکر به سرش بزند من خودم را خواهم کشت،من با فردی سنگدل و ظالمی مثل او ازدواج نمیکنم،و بعد از ان گریه کرده بود درست بود که ماریا دختر واقعی اش نبود ولی او را خیلی دوست داشت،شوهر خانم اسمال وود سالها پیش بطور عجیبی کشته شده بود و پس از ان تمام دارایی اش ماریا بود،او به ماریا قول داده بود که دست جی به او نخواهد رسید و حال میبایست قبل از اطلاع جی،قولش را ادا میکرد...او بالاخره به مقصدش رسید وسط جنگل رو به روی درخت بلوط کهنسال ایستاد،به شاخه ای که تکه ای از شالش را دیروز به آن بسته بود نگاه کرد هنگامی آن را نیافت،خوشحال شد در این حین جنگل مانند قبرستان ساکت شد،دیگر صدای جغدها هم قطع شده بود،او کمی احساس ترس کرد و منتظر ماند تا ان صدای نغمه مانند را بشنود. -سلام آلیس
صدا از پشت شانه اش می امد و باعث شد او با ترس برگردد و به او خیره شود،به موهای سیاه و پریشان،چشمان ابی کمرنگ و صورت گچ مانند او خیره شد،او پیراهن بلند و زیبایی به رنگ سیاه به تن کرده بود و روی لبان کوچکش لبخندی جاخوش کرده بود،بالاخره به حرف امد:سلام ربکا،خیلی وقت پیش منتظر امدنت بودم... ربکا قهقهه ای کرد و آلیس را محکم در اغوش گرفت.
-میدونی از کی ندیدمت؟دلم برات خیلی تنگ شده بود. نگاهی به سرتاپای آلیس انداخت و ادامه داد:پیر شدی دوست عزیزم...
آلیس لبخند تلخی زد:ولی تو اصلا عوض نشدی...همون جوانی و شیطونی.
-ممکنه تبدیل به خون اشام شده باشم اما،من طبع و اخلاقم عوض نمیشه،گرچه چند صفت به من اضافه شده.
لبخندی زد او متوجه شد با حرف هایش باعث ترس دوستش شده،بنابراین موضوع را عوض کرد.
-ولی الیس چی شد بعد از سالها اومدی دیدنم؟میدونی اگه جز من یه فرد دیگه شبیه من پارچه رو پیدا میکرد،شاید به سرش میزد با تو یه بازی بد رو شروع کنه.
-حق با تویه اما مسأله جدی تر از این حرف هاست.
romangram.com | @romangram_com