#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_5
-تو منو کجا اوردی؟اینجا کجاست مادرم کجاست چرا تنهاش گذاشتی و منو اوردی اینجا،تو مگه دوستش نیستی چطور میتونی انقدر پست باشی که دوستتو به کشتن بدی... ماریا همه ی اینها را با فریاد گفته بود،حالا میتوانست سینه ی ربکا را ببیند که از عصبانیت بالا و پایین میرفت،پس از چند لحظه نفسی کشید و سعی کرد خودش را ارام کند و با لحنی که در ان ته مانده عصبانیت بود گفت:نگاه کن ماریا من برایآلیس اینکارو کردم تو براش با ارزشی و من حاضرم برای آلیس هرکاری بکنم،تو چی فکر کردی من دوست دارم دوستمو ول کنم پیش اون همه گرگ؟تو هیچی نمیدونی. -آره من هیچی نمیدونم چون احمقم اما نمیتونم مادرمو تنها بزارم اون هم فقط برای نجات خودم این خودخواهیه.سپس بسمت در رفت و سعی کرد ان را باز کند،ولی قفل بود او با تمام توانش داشت زور میزد ولی نمیشد.
-مادرت مریضه و پزشکا پیش بینی کردن که کمتر از یه ماه بیشتر زنده نمیمونه. ماریا احساس کرد که شوکه شده است، بسمت ربکا برگشت که با حالتی غمگین با گوشه ای خیره شده بود:فکر کردی التماسش نکردم که بیاد ولی اون قبول نکرد،اون گفت که مریضه غده بدخیم تو سرشه که باعمل احتمال زنده موندنش ۳۰٪ گفت الان که دارم میمیرم دخترمو ببر بزار زندگی کنه،حاضرم زندگیمو به خطر بندازم فقط برای راحتیت فقط برای اینکه به عهدم وفا کنم. ماریا به آرامی به ربکا نزدیک شد و با چشمان پر از اشکش به او نگاه کرد:محاله باور کنم چون این ممکن نیست،جی حتما به اون میرسه اونو میکشه..
ربکا بازوان ماریا را گرفت:نه مادرت گفت که میره که رد گم کنه،الانم نمیدونم کجاست و نمیتونم ولت کنم من باید ازت محافظت میکنم این وظیفه ی منه. یأس تمام وجود ماریا را گرفت،مادر رفته بود با حال بدش الان چه می شد؟اوه خدایا خودت کمکم کن قلبم طاقت این همه درد را ندارد،چیکار کنم با این سرنوشت سخت...
سرش را روی سینه ی ربکا گذاشت و اجازه داد اشک هایش سرازیر شوند. ماریا آنقدر گریه کرد که جلوی پیراهن ربکا خیس شده بود،هق هق کنان گفت:بهم قول بده که کمکش کنی که نمیره من تحمل ندارم که مادرمو از دست بدم خواهش میکنم..ربکا شانه هایش را که میلرزید راگرفت و قول داد..سعی داشت او را ارام کند که تقه ای به در خورد..ربکا کمی پریشان شده بود
-ربکا؟این تو چیکار میکنی درو باز کن... ماریا با صدای مردی که بیرون بود ساکت شد و نگاه پر از سوالش را به ربکا دوخت..ربکا بدون آنکه چیزی بگوید بسمت در رفت و با کلیدی که ماریا نفهمید آن را از کجا آورده بود در را باز کرد..قامت مردی خوش هیکل در داخل اتاق ظاهر شد صورتش پر از سوال بود:ربکا میشه بهم بگی تو اینجا چیکار میکنی...با دیدن ماریا با آن چشمانی که از گریه قرمز شده بودند،نگاهش سرگرم به نظر رسید:بگو داشتی چیکار میکردی،خوش سلیقه ای امامیدونی که نباید می اوردیش اینجا اما حالا که اینجاست نظرت چیه باهام شریکش کنی؟ ماریا برای چند لحظه از منظورش سر در نیاورد اما وقتی نگاه آن مرد به گردنش خیره ماند،هجوم آدرنالین را احساس کرد ناگهان صدای عصبی ربکا نگاه مرد را در هم شکست:اون غذا نیست فیلیپس اون خواهرزادمه. من نسبتی با او نداشتم شاید منظورش این بود که مادرم برایش همانند خواهرش بود.. نگاه فیلیپس گنگ و سرگردان به نظر میرسید:متوجه نمیشم...یعنی میخوای اون اینجا بمونه تو که میدونی محاله ادوین قبولش کنه..
-میدونم...خودم حلش میکنم میخوام الان میرم دیدنش و همه چی رو براش توضیح بدم.
+ٔاما تو میدونی ربکا برات دردسر میشه...اما اگه اصرار داری به ادوین اطلاع میدم که میخوای ببینیش. -ممنون میشم اگه این کارو بکنی. فیلیپس قبل از اینکه سرش را تکان بدهد و برود،نگاهی به من و سپس به ربکا انداخت سپس رفت...ربکا بسمت ماریا امد و دستش را گرفت:نگران نباش همه چی درست میشه،بریم؟ ماریا دستش را فشرد:بریم.. انها از اتاق بیرون امدند،ماریا نگاهش به راهروی سنگی افتاد که تابلو هایی از جنگل تاریک روی انها نصب بود که زیبایی ترسناکی داشتند..ماریا نگاهش را دزدید انها از راهرو بیرون امدند..وای چی زیبا یک سالن بسیار بزرگ که دو طبقه بود ولی عجیب اینکه طبقه ی دوم همانند یک راهرو نرده کشیده بود که وسط آن خالی بود و سالن پایینی را نمایش میداد همانند مراکز خرید بزرگ..اتاق های فراوانی در این طبقه وجود داشت اما یک در سیاه اهنی که کنده کاری روی آن شده بود و خیلی بزرگ بود توجهش راجلب کرد انها بسمت ان در میرفتند پیش در دو نگهبان بودند که انها نیز خون آشام بودند،نزدیکشان که رسیدند یکی از نگهبان ها گفت:آقا منتظرتان هستند..و سپس در را گشود. چه زیبا...یک اتاق بسیار بزرگ که پر از وسایل مجلل بود اما جنس دیوار های اتاق نیز سنگی بود..ولی دیوار شمالی پنجره های بزرگ و یک بالکن بزرگ بود که در داشت و ان را گشوده بودند،یک مبل بزرگ و مجلل نیز بود که روی آن مردی زیبا نشسته بود..ماریا فکر کرد:حتما ادوینه..به لباس هایش نگاه کرد پیراهن سفید و کت سیاه به همراه شلوار و کفش سیاه چشمانش سیاه بودند و موهای خوشحالت اما پریشان گونه داشت صورتش همانند گچ سفید بود و جوان به نظر میرسید اما با آنکه زیبا بود هاله ای از قدرت و سنگدلی او را دربر گرفته بودکه باعث میشد ترس به جان هر فردی بیفتد..ربکا و او جلوتر رفتند..صدای مخمل گونه جوان به ربکا خوش آمد گفت..برای یک لحظه ماریا فکر کرد:حتما روح شده ام!اما حرفی زد که ترس به جان ماریا افتاد:شنیدم یه انسان اوردی اینجا و رازمون رو براش فاش کردی..خیلی مشتاقم بدونم چه توضیحی داری..ربکا نگاهی به ماریا انداخت:این خواهر زادمه میدونم قوانین اینجا چیه اما جانش در خطره مجبور شدم بیارمش، جی پسر بزرگ و وارث قدرت گرگ ها میخواسته اون رو با غصب به همسری خود در بیاره..دقیقا مثل همون چیزی که عموش میخواسته با من انجام بده..اما قول میدم مشکلی پیش نمیاد اون از اینجا بیرون نمیره و اینجا میمونه البته اگه اجازه بدین من مسئول او خواهم بود... ماریا سوال زیادی داشت که از ربکا بپرسد اما همه ی آنها را سرکوب کرد احساس کرد ادوین به او خیره شده بنابراین به بالا نگاه کرد او داشت همه ی رفتارهایش را وارسی میکرد گویا منتظر چیزی بود که ردش کند،ماریا به چشمانش نگاه کرد هیچ کدام از انها قصد نداشتند که نگاهشان را بگیرند،ماریا احساس کرد چیزی در نگاه ان مرد است که برایش نامفهوم است،گویا میخواست اورا بکشد.. باشه..صدای ادوین او را از فکر بیرون اورد، او از جایش بلند شده بود و از پنجره به بیرون را نگاه میکرد و دستانش را طوریکه مشخص بود عادت است درون جیب شلوارش فرو برده بود:اما بدون هر دردسری که ممکنه ایجاد بشه فقط تو مسئولش خواهی بود ربکا...
-بله سرورم..ربکا تعظیم کوتاهی کرد و سپس دست ماریا را گرفت و بطرف در رفتند ماریا در این حین کمی به عقب چرخید تا نگاهی به سرور ترسناک اینجا بیندازد که هنوز به بیرون خیره نگاه میکرد اما به نوعی میدانست تمام توجهش معطوف اوست...
ماریا دوباره اتاق را بررسی کردسپس با لبخند به ربکا تایید کرد که تاکنون اتاقی به این زیبایی ندیده،هنگامیکه ربکا اتاق خودش را به او نشان داد تا چند لحظه مات و مبهوت مانده بود اما وقتی ربکا اتاقی را که در کنار اتاقش برای ماریا در نظر گرفته بود به او نشان داد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
romangram.com | @romangram_com