#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_38
به سمت پله ها رفتیم،قلبم ریخت..احساس یخ زدگی کردم و ایستادم...
با توقف من،ربکا با نگاهی آمیخته به تعجب مرا پایید،پرسید:
+چیزی شده؟
ـ مهمانی کجا برگذار میشه؟
+ نگران نباش همه طبقه پایین هستن مهمونی هم اونجاست.
طبقهی پایین؟اوه نه!امیدوارم حدسم درست از آب در نیاید!
اما در کمال نا امیدی،آنها همان مسیر را طی کردند.
ماریا با یأس اندیشید: فکر نمیکردم سالن رقص واقعی باشه!من هیچ فکری ندارم که چطور میتونم به ادوین کمک کنم،اون خیلی طبع سختی داره،به نظر من حرف زدن با شیرصد برابر آسانتر از گفت و گو با ادوینه!من حتی شک دارم زنده از دست اون در برم!:((
صدای موسیقی و خنده را میتوانستیم از فاصله هم بشنویم،دو نگهبان غول پیکرکنار در،در حال کشیک بودند،با دیدن من و ربکا تعظیم کوتاهی کردند و در را بازکردند.
romangram.com | @romangram_com