#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_37

+خیلی بهت میاد،زیباتر شدی.

در آینه روی میزم به خودم نگاه کردم،حق با ربکا بود،به نوعی خوشحال بودم که خودم را اینگونه میدیدم.

وقتی دیشب که آن خواب را دیدم،مانند دیوانه ها بسمت آینه‌ی اتاقم دویدم، وقتی موهای پریشان و چشم های پف کرده‌ام را دیدم،از شادی بالا و پایین میپریدم،خوشحال بودم که هیچ شباهتی به دخترک درون خواب نداشتم اما حرف های ادوین در خاطرم مانده بود،نمیدانستم چگونه اما باید به ادوین کمک میکردم،من تصمیمم را گرفته بودم و باید به آن عمل میکردم بدون تردید...بدون بازگشت...

***





آماده شدیم و از اتاق بیرون آمدیم.

جای تعجب بود که اینجا کاملا خلوت بود،سوت و کور...

باخود اندیشیدم: اگر امشب محفلی برپاست، چرا کسی اینجا نیست؟


romangram.com | @romangram_com