#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_39

نفسم را حبس کردم و به آرامی همراه ربکا وارد شدم...

بطور ناخودآگاه شروع به شمارش افراد کردم،یک،دو..17نفر در سالن بودند ولی خبری از ادوین نبود.

نگاه خون آشام ها به من به طور حتم به دو ثانیه نکشید،چون عموما من برای آنها کوچکترین اهمیتی نداشتم.

ربکا من را به یک میز هدایت کرد،به آرامی روی مبل نشستیم،ربکا کمی به سمتم خم شد و به آرامی زمزمه کرد:

ـ خوبی؟

خنده‌ی عصبی ام را سرکوب کردم و به همان لحن آرام جواب ربکا را دادم.

+ نگران من نباش،خوبم،فقط یکم دلشوره دارم.

ـ مراقبت هستم.

حرف هایمان با آمدن دختری قطع شد،دختر انسانی که زیبایی اش مانند ماه بود،اما متأسفانه زیبایی‌اش نیز نتوانسته بود او را چنگ سایه‌ی تاریکی که در آن گرفتار شده بود نجات دهد،دلم برایش میسوخت دوست داشتم او را از اینجا نجات دهم،امابا وجود همه چیز که ربکا برایم فراهم کرده بود،من بزرگترین حق خود را از دست دادم...آزادی


romangram.com | @romangram_com