#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_35
ـ خیلی ممنون آیان میتونی بری.
آیان بدون آنکه به من نگاه کند در سکوت از اتاق بیرون رفت.
ربکا که فهمید میخواهم سرزنش هایم را از سر بگیرم دست هایش را به حالت تسلیم بالا آورد و با خنده گفت:
+ باشه باشه قبول کار خوبی انجام ندادم اما خودت بهتر میدونی دلیل کارم چیه،میخواستم حرفم رو بهت ثابت کنم.
خواستم حرفی بزنم که ربکا جلو آمد و به صندوق اشاره کرد:
+این چیزیه که کم داریم.
ربکا در صندوق را به آرامی باز کرد،با دیدن گردنبند و بقیهی زیورآلات دهانم باز ماند.
صندوق پر ازسرویس های جواهر و طلا بود،با حیرت از ربکا پرسیدم:
ـ همهی اینا مال تو هستن ربکا؟
romangram.com | @romangram_com