#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_34

ناخواسته منفجر شدم.

ـ تو این حرفا رو به عمد زدی؟هیچ فکری تو سرت داری من رو در چه موقعیتی قرار دادی؟داشتم از خجالت آب میشدم من...

با وارد شدن آیان ساکت شدم،امیدوار بودم ربکا قصد این را نداشته باشد که به بهانه‌ای آیان را نگه دارد،چون آن موقع نمیتوانستم هیچ ایده‌ای در مورد طرز رفتارم به او بدهم.

در دست آیان یک صندوق طلایی بود،اندازه‌ی صندوق متوسط بود ولی در عین حال کمی سنگین به نظر میرسید اما به نظر نمی آمد که برای آیان حملش کار سختی باشد.

ربکا با خوشرویی از آیان تشکر کرد و از او خواست که صندوق را کنار میز آرایش یا به عبارتی دقیق کنار من بگذارد.

میدانستم اکنون پوست سفیدم از عصبانیت سرخ شده،آیان که گویا حالم را فهمید،صندوق را بدون آنکه به من نگاه کند کنارم گذاشت و به سوی ربکا برگشت.

+اوامر دیگه‌ای هست بانو؟

ـ نه آیان،فقط بهم بگو جشن شروع شده؟

+کاملا نه،بانو جنیفر و چندتا از خون آشام ها در سالن تشریف بردند اما هنوز شاهزاده حضور نیافته.


romangram.com | @romangram_com