#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_26

ادوین ماریا را به طرف پیست رقص برد و آرام روبه رویش ایستاد.

ـ میخوای باهم برقصیم؟

ماریا احساس کرد هر لحظه ممکن است که غش کند،الان مطمئن شد که دارد خواب میبیند وگرنه این مغرور سنگدل،به زور وجودش را در عمارت ترسناکش تحمل میکند چه برسد به اینکه عاشقش شود و او را به رقص دعوت کند.

ماریا ترجیح داد به جای پاسخ دادن،با نگاه پرسش گرانه‌ به ادوین بنگرد.

لبخند ادوین تبدیل به لبخندی کج شد،چشمانش را چرخاند و بدون اینکه منتظر جوابش بماند،دستانش را روی کمرماریا گذاشت و با موسیقی آرامی که از ناکجا آباد شروع به نواختن کرده بود شروع به رقصیدن کردند.

ماریا به اجبار،دستانش را روی شانه‌های شاهزاده‌ی سنگدل گذاشت،با این رفتاری که او الان دارد بطور حتم هیچ کس القابی را که اکنون در ذهن ماریا رژه میرفتند را باور نمیکرد.

ـ پس این فکریه که درباره‌ی من میکنی.

+این فقط فکر من نیست.

ـمطمئنا همین طوره،اما در حیرتم چطور با اینکه کسی من رو تا حالا ندیده،من رو به بدی میشناسن.


romangram.com | @romangram_com