#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_25
عشقم؟این برایش خیلی گنگ و دیوانه کننده بود،اوحتی فکرش را هم نمیکرد روزی این سنگدل را اینگونه ببیند،حتی در رؤیاهایش..یعنی ممکن بود این فقط یک رؤیا باشد؟اما این رؤیاها واقعی تر از این بودند که فقط یک رؤیا باشند،سعی کرد دیگر به چیزی فکر نکند و فقط ساکت و آرام دست در دست این شاهزادهی مرموز به دیدن فاجعهای برود که بی صبرانه انتظارش را میکشید...
او تاکنون در طبقهی پایینی گردش نکرده بود و فقط بطور سطحی از طبقهی بالایی آن را دیده بود.
آنها پس از اینکه از پله ها پایین آمدند بسمت چب به راهشان ادامه دادند،طبقهی پایین بیشتر آنکه ماریا فکرش را میکرد وسیع بود،طولی نکشید که روبه رویشان،یک دوقلو آهنی نمایان شد،ادوین با دستش که آزاد بود در را بازکرد،یک سالن بزرگ و مجلل روبه رویشان نمایان شد،ماریاباخودفکر کرد:یک سالن مهمانی؟
سالن مستطیل شکل بود،برروی سقف آویزهای بزرگ کریستالی که با شمع روشن شده بودند نصب شده بود.
بروی همهی دیوار ها و ستونهایی که در چهار جهت بودند،طرح های زیبایی که مسلما با اینجا کاملا همخونی داشت،حجاری شده بود.
سمت شرق و غرب سالن، مبل های مجللی از جنس مخمل به رنگ مشکی همراه با میزهایی چیده شده بود.
روبه روی ماریا،یعنب در شمال ترین قسمت،دو مبل زیباتر و مجلل تر به چشم میخورد،بطور حتم مال ادوین و همسرش بود،اما ماریا نمیتوانست حدس بزند چه کسی آنجا خواهد نشست.
وسط سالن مکانی دایره مانند بود که به طور حتم متعلق به پیست رقص بود.
حرکات ادوین همچنان آرام و افسونگر بود،هرچند لحظه نیز بسمت ماریا برمیگشت و لبخند زیبایش را روی صورتش میپاشید.
romangram.com | @romangram_com