#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_24
بطورغریزی، مشتاق بود خود را در آن آینهی بزرگ ببیند. به آرامی بطرف آینه رفت و رو به روی آینه ایستاد، اما دخترک درون آینه را نشناخت!
دخترک لباسی مثل او پوشیده بود، سفید دنباله دار با یقه ای از جنس توری ظریف و طرح دار، او نیز همانند او، گردنبند و گوشواره ای از جنس مروارید به خود آویخته بود. به صورت دختر درون آینه نگاه کرد، او پوستی سفید و رنگ پریده و موهایی بلند به رنگ سیاه داشت که آزادانه اطراف شانه هایش باز بودند، چشمان سبزش مانند یک بچه گربه، بطور مرموزی براق و هوشیار بود. وصف کردن زیبایی دخترک درون آینه به راستی امری محال بود. دخترک جدی و آرام به او نگاه میکرد. برای دخترک لبخند زد و جالب اینکه او نیز دقیقا همان کار را انجام داد! او دست چپش را بالا برد تا گردنبند را لمس کند. دخترک نیز همان کار را کرد. هنگامی که آن دخترک گردنبند را لمس میکرد، چیزی توجهش را به خود جلب کرد، در دست آن دختر، یک حلقه ازدواج بود! روی حلقهی طلایی اش یک سنگ بنفش با نگین های ریز سفید رونمایی میکرد، ناگهان احساس کردکه بدنش یخ زده. به آرامی دستش را جلوی صورتش آورد تا نگاهی به آن بیندازد. آن حلقه در دست او نیز بود! حیرت زده به دختری که از روی غریزی کار او را تقلید کرده بود نگاه کرد،دخترک درون آینه خودش بود و در تمام این مدت حرکات او را بازتاب میکرد،در حالی که حلقه را لمس میکرد، احساس کرد چشمانش تر شده اند. نه جوابی برای سؤالاتش داشت و نه سؤالی برای جواب هایش!
دستان مردانه ای از پشت دورش پیچیده شدند، سردی شان را حتی میتوانست از روی لباس نیز حس کند، درون آینه به چشمانی سیاه خیره شد.ادوین لبخند میزد، لبخندی که ماریا حدس زد تاکنون هیچ کسی جز او آن را ندیده، تصویر او و ادوین در کنار هم او را شوکه کرد، چه اتفاقی داشت می افتاد؟
رنگ لباس های ادوین متضاد با صورت رنگ پریده و مهتابی اش بود، ماریا را به سمت خودش چرخاند و با لبخند گفت:
ـ میخوای یه چیزی باهم ببینیم؟
ماریا مات کارهای او بود، نمی دانست چه اتفاقی داشت می افتاد اما قبل از اینکه به خود بیاید، ادوین او را به بیرون اتاق کشاند..
از راهرو گذشتند و از پله ها به طرف طبقهی پایین رفتند،ماریا سعی کرد با ادوین حرف بزند،از او بپرسد:
ـ داریم کجا میریم ادوین؟
ادوین یکی از لبخند های نادرش را زد و به آرامی زمزمه کرد: میفهمی عشقم.
romangram.com | @romangram_com