#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_23

بسمت ربکا برگشت تا به او بگوید چه احساس خوبی دارد اما او اینجا نبود،ماریا داخل اتاق هم سرک کشید اما باز هم نبود،شاید وقتی ماریا را غرق در تماشا دیده بود فکر کرده بود که بهتر است تنهایش بگذارد،ماریا فکر کرد کمی دیگر بیرون به تماشا و لذت از طبیعت بپردازد و بعدا دلیل کار ربکا را از او بپرسد، او سوالات زیادی داشت که از ربکا بپرسد اما هنوز وقت نکرده بود اینکار را بکند اما حتما بعدا عملیشان خواهد کرد، ماریا سعی کرد دیگر به چیزی فکر نکند و فقط از طبیعت بیرون بالکن لذت ببرد...





قدم هایش خرامان و لباسهایش فرشته گونه بودند، خوشحال بود، ولی از چه؟ او نیز جواب این سوال را نمیدانست.

پیراهن سفید دنباله دارش زیباترین پیراهنی بود که تاکنون پوشیده بود، موهای بلندش باز بود و با هر قدمی که او برمیداشت، به زیبایی روی شانه ها و کمرش سر میخوردند، اجازه داد پاهایش او را هدایت کنند اما او به کجا میرفت؟..

از راهروی پهن گذشت و روبه روی اتاق شخصی ایستاد که حکمران اینجا بود، شاهزاده‌ی سنگدل و بی رحم این عمارت..

حیرت زده از خود پرسید: من برای چی اینجا اومدم؟

اما این سوال نیز مانع نشد تا وارد اتاقش نشود، اتاقش همان طور بود که قبلا دیده بود با این تفاوت که یک آینه‌ی قدی سلطنتی که قاب بسیارشیک و گرانی داشت در گوشه‌ی اتاق بود، سکوت بطور مرگباری بر اتاق چیره شده بود. اطراف را پایید ولی هنوز اثری از عشقش نبود..عشقش؟ مگر ادوین عشق او بود یا او معشوقه‌ی او؟

یک جواب بی سوال؟یا یک سؤال بی جواب؟ این سخن ها را چگونه بیان میکرد با آنکه تا به حال به آنها نیندیشیده بود؟


romangram.com | @romangram_com