#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_22

ـ چرا؟

+نمیدونم میل شدیدی به گریه دارم، لطفا بالکن اینجا هست؟میخوام هوا بخورم..

ربکا با نگرانی به ماریا نگاه کرد:

ـ تو اتاقت بالکن هست،پشت این قفسه‌ی کتاب،راستش من نگران بودم که فرار کنی یا بیرون بری مجبور شدم قفلش کنم واز دیدت پنهانش کنم...

ماریا با تعجب به قفسه ی بزرگ کتاب که طولش از قدش نیز بلندتر بود انداخت،او فکرش راهم نمیکرد پشت این قفسه یک دربالکن وجود داشته باشد..

ماریا با احتیاط دست ربکا راگرفت سعی کرد لحنش قانع کننده باشد:

+ببین ربکا اگر من میخواستم فرار کنم خیلی وقت پیش این کار را میکردم بعد به چه دلیلی من باید فرار کنم؟آن بیرون پر از گرگ هست که دنبال کوچکترین رد از من هستن..فکر میکنی آنقدر احمق هستم که برم بیرون؟مادرم هم اینجاست دلیلی نداره فرار کنم..باور کن..

ربکا به دستانشان و بعد درچشمان ماریا نگاه کرد...صداقت حرف هایش به حدی بود که ربکا بی هیچ حرف بطرف قفسه رفت و آن را به سمت چپ که خالی بود هل داد،برای ماریا عجیب بود که ربکا میتوانست این کار را به راحتی و فقط با یک دست انجام دهد،پشت قفسه یک در دوقلوی آهنی بود،قفل رمزی در را باز کرد،سپس در را گشود،هوای سرد وارد اتاق شد ماریا به طرف بالکن رفت...

اندازه‌ی بالکن متوسط بود،حیرت آور بود..تصویری که میدید را هرگز تصور نکرده بود در جای دیگری ببیند،قصری که در آن بود سه طبقه بود اما در عین حال وسیع،دور تا دور قصر سنگی جنگل بود اگر به دور دست ها نیز نگاه میکردی..جز جنگلی بی نهایت چیز دیگری نمیدیدی..درختان این جنگل تنومند و بزرگ بودند،نوعشان مختلف بود بید مجنون،بلوط و چندین درخت دیگرکه برای ماریا ناشناخته بود،آسمان ابری بود او میتوانست ابر های خاکستری و سیاه را ببیند که انگار قصد داشتند ببارند..نفسی عمیق کشید هوا نم داشت و در آن میتوانست بوی درختان و خاک را که باهم مخلوط شده بودند را حس کند،چندبار بطور متمادی نفس عمیق کشید،چه هوایی بود که هرگز از تنفسش سیر نمیشد..‌


romangram.com | @romangram_com