#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_20
+ عشق؟جشن؟دربارهی چی حرف میزنی من فقط عکس العملشو بهت گفتم، چرا به یک قصهی عاشقانه تبدیلش کردی؟
ربکا دستانش را به حالت اشاره بلند کرد:
ـ اگه به تو ثابت کردم چی؟
+قبول ولی به من بگو چی باعث شده اینقدر مطمئن باشی؟
ربکا با خوشحالی گفت:
ـ آخر وقتی من و فیلیپس به قصر برگشتیم،آیان بهم گفت که تو دنبالم میگردی،ندیدی وقتی اسمتو می اورد چشماش چه برقی میزدن،اولین بار بودکه اون رو اینطوری میدیدیم، حتی فیلیپس از من پرسید اتفاقی افتاده؟واقعا عجیب بود رفتارآیان همیشه جدی و خشن بود، ببینم نکنه طلسمی چیزی داری که من خبر ندارم؟
ماریا با دو دستش شقیقه هایش را مالید:
+میدونستم بلاخره کار دست خودم میدم،الان فهمیدم جرا جی حاضر بود بد نام بشه ولی از من نگذره..
چهرهی ربکا متفکر شد:
romangram.com | @romangram_com