#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_18
بیشتر از چیزی که ماریا فکرش را میکرد لبخند و خوش سخنی اش بر مرد نگهبان تآثیر گذاشت،نگهبانی که یه لحظه پیش با جدیت با اوحرف میزد،اکنون لبخندی روی لبانش جا خوش کرده بود او هم متقابلا گفت:
ـ نه ایشون با آقای فیلیپس برای انجام کاری به بیرون قصر رفتن..
+که اینطور..امکانش هست وقتی خانم ربکا برگشت بهش بگین که دنبالش میگردم؟
ـ بله حتما
+ خیلی ممنونم
ماریا خواست به اتاقش برگردد که صدایی شنید.
ـ خانم ماریا
ماریا متعجب بسمت نگهبان برگشت:
+بله؟
romangram.com | @romangram_com