#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_16
ـ نگران نباش، من جادوگری رو از مادرم یاد گرفتم اما هرگز برای منافع بد ازش استفاده نکردم، هیچ وقت هم بهت نگفتم چون میدونم تو نیازی به یادگیری اینها نداری..تو متوجه نیستی اما ماریا تو قدرت هایی تو وجودت داری که از طلسم های من قوی تره..به قدری خوبی که هرکسی بهت کمک میکنه، تو یک منبع انرژی مثبتی..برای همین هر کسی، هر چیزی چه فرد مثبت یا منفی جذبت میشن.
ماریا با بهت گفت:
+هرگز احساسشون نکرده بودم..راستی مادر بیماریتون رو چرا از من مخفی کردین؟واقعا هیچ امیدی وجود نداره؟
ـمن درمان شدم دخترم..
ماریا با سردرگمی پرسید:
+من متوجه نیستم..ربکا گفت فقط 30%امید هست که..
ـ درسته..اما یک چیز خارق العاده دربارهی خون خوارها وجود داره..اگه خونشون رو به یک انسان بدن،زخم و بیماری اون انسان درمان میشه..برای همین من درمان شدم..البته به لطف ربکا..
ماریا سرش را روی پای مادر گذاشت و با خوشحالی گفت:خیلی خوشحالم که کنارم هستی..
ـ منم همینطور اما نباید همدیگه رو زود زود ببینیم یا کسی بفهمه که ما باهم نسبتی داریم،طوری رفتار کن که منو نمیشناسی..الان هم باید برم،باز همدیگرو خواهیم دید به من یک مطب برای کار تو طبقه پایین دادن همچنین یک اتاق برای خودم،من اونجا خواهم بود.
romangram.com | @romangram_com